-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 تیرماه سال 1392 13:51
می خوام دوباره بنویسم .... اگه بشه
-
دلشوره
یکشنبه 28 شهریورماه سال 1389 13:13
همچین بگی نگی کلافم ... محیط کار جدید خوبه ولی اینکه قرار نبوده اینجا باشم و فقط تا زمان خالی شدن ردیف و آماده شدن خودم اینجا بمونم الان یه حس نا امنی و دلشوره بدی بهم داده. چون واقعا دوس ندارم این قسمت و با این شلوغیش. از یه طرف دیگه این اقاهه که امروز تسویه کرد و رفت و این خانمه هم میگه که نمی خواد بمونه اینجا و دوس...
-
دل درد یا درد دل ...
دوشنبه 22 شهریورماه سال 1389 09:24
گفتیم دو روز بریم شمال حال و هوامون عوض شه بیایم سر زندگیمون... گفتیم خاله اینا رو هم٬ هم از روی ادب و هم برای جدایی از فکر و ذکر و کم کردن فشار و استرس بدعوتیم. خوب اونا هم قبولیدن و به سلامتی راهی شدیم. اما تحت هیچ شرایطی٬ حتی یه اپسیلون نمی فکریدم که اوضاع اینطوری بشه... قبلا هم بی جی یه بار از دست دامی و شوخی و...
-
روزهای بی هدفی ...
سهشنبه 16 شهریورماه سال 1389 14:29
در حال برگشتم !!!! به عبارتی هنوز کامل برنگشتم ولی شاید احتمالا قصد کردم که برگردم... به قصد قربت!!! گفتنی زیاده ولی نوشتنی ...... نمی دونم والا جدیدترین خبر اینه که کارمو عوض کردم. بهد بگو کجا اومدم؟؟!!!! یه جایی که ورشکسته شده و همه بچه هاشم دارن میرن!!! من نمی دونم اومدم اینجا چی کار؟!!! بی جی هم همونطوریه . البته...
-
۸۱- چه عجب از اینورا
سهشنبه 13 بهمنماه سال 1388 11:25
بعد از مدتها دارم دوباره اینجا می نویسم.... بماند که چند بار فک کردم حذفش کنم سنگین ترم. حالا شایدم حذفیدمش این روزا یه جوریه... اوضاع رو می گم... دیگه اون آدم همیشه نیستم... از بسکه هی به خودم گفتم ولش کن درست می شه خسته شدم... نمی دونم هم چرا درست نمی شه از بس که به مسایل فک نکردم و گفتم بعدا؛ فراموشی گرفتم بی جی...
-
۸۰- پرت و پلا
سهشنبه 24 شهریورماه سال 1388 11:16
من نمی دونم اون خانمه که میاد تو اخبار از وضعیت آب و هوا و شرایط جوی می گه اون مانتو های به اون بلندی رو از کجا پیدا می کنه آیا؟!! حالا از رنگش بگذریم ... خداییش روش می شه اون می پوشه؟!! خوب یهو چادر سر می کرد سنگین تر بودکه!!!! خدا بخیر بگذرونه بهد از مارمضونو (!!!) باید تا ۴ بمونیم سر کار -گریه شدید در حد زجه موره...
-
۷۹- شکست سکوت با جمع آوری استشاد نامه !
چهارشنبه 7 مردادماه سال 1388 13:51
می خوام یه استشهاد (همون استشاد خودمون) نامه تهیه کنم واسه خدا!!! رونوشت به قوه ق.ضا.ئیه و مج.ریه و شور.ای نگهبان و و.زارت کش.ور و نمی دونم دیگه کجا (باید بررسی بیشتری صورت بدم ببینم دقیقا خلاصه کجا مسئوله!!! ) ---مگه نمی گن وقتی مثلا شناسنامه ات گم بشه باید بره نمی دونم کجا و اونجا اعلام کنی و ۲ بار روزنامه آگهی بدی...
-
۷۸- عرض زیادی ...
یکشنبه 24 خردادماه سال 1388 11:03
من نمی دونم فک کردن ما خریم گاویم چی ایم که نمی فهمیم. چرا باید پل.یسا مردم کش.ور خودشونو اینطوری بزنن. مگه مادر و خواهر و برادر و چه می دونم بچه مچه ندارن و اونا هیچ کدوم جزو این ادما نیستن که اینطوری بچه ها را گرفتن به باد کتک. اگه اونایی که مردم به خاطرشون ریختن بیرون و این اتفاقا افتاد کاری نکنن ؛ به نظرم از سگ...
-
۷۷- خونه جدید یک حباب خیالپرداز
شنبه 2 خردادماه سال 1388 13:37
اوه اوه اوه .......... دارم اتیش می گیرم. ساندویچ خودم و همسر زندگی رو جابجا گذاشتم . اون غذایی رو خورد که بی مزه بی مزه بود و کمی ابلیمو داشت و من تک تک سلولهای لبم داره می سوزه . اینم شد شانس اخه. هنوز دیدنه حنانه نرفتم. ۲۱ اردیبهشت به دنیا اومد. حسش نیست چیزی بنویسم. روزا تو شرکت گاها از بی حوصلگی و بی کاری چرت می...
-
۷۶- کسی سنجاب منو ندیده......
شنبه 12 اردیبهشتماه سال 1388 08:03
کسی سنجاب منو ندیده...... کوچولو بودا، خوشگلم بود. از همه مهمتر: نو بود ، تازه گرفته بودمش و کلا شاید 20 روز از زندگیش می گذشت !!!! کسی سنجاب منو ندیده؟!!!! اه اه اه .......... اینم شد زندگی آخه . آدم کادوی تولدش فرار کنه ...... من چه شانسی دارم اخه خداااااااااااا این سنجابه رو ، که نه! اون سنجابه رو همش ۴ روز بود...
-
۷۵- برگشتیدن......
دوشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1388 09:46
راستش الانم بر نگشتم .... ولی دیدم هی داره خاک می خوره. خوب بَده دیگه اتفاق زیاد افتاده.... زیااااااااااااااددددددددد ... ولی کو حال گفتن و نوشتن. این روزا همسرزندگی اینقد سرش شلوغه که نگو. از وضعیت کاریش راضی نیست ولی بهرحال خودشو سرپا نگه داشته. دلم براش می سوزه. می خوام یه جوری کمکش کنم اما نمی دونم چی کار کنم...
-
۷۴- سیر
دوشنبه 30 دیماه سال 1387 09:18
خدا بده عمر با عزت به این پیرمردا و علی الخصوص اوناییشون که از ولایت هم اومدن... همچین نفسشون حقه و گیرا که لزومی به «ها» کردن ندارن و همین که از ۵ متری ات رد بشن و نفس معمولی بکشن همچین می چسبی به خود خدا و عرش کبریایی که اگه خودت هم بخوای بیای پایین دیگه چون با خود خود خود عرش کبریایی یکی شده خدا نمی ذاره ازش جدا...
-
۷۳- خواب
یکشنبه 15 دیماه سال 1387 13:03
خوب می شه گفت چن هفته پیش خواب دیدم مامان بزرگ و بابابزرگ اومدن و من و واسه محمد خواستگاری کردن!!!! هیچی رد و بدل نشد و منم هیچ جوابی بهشون ندادم..... خیر بود و گذشت تا ۴ شنبه ای : خواب دیدم : دوشنبه است و من دارم می رم خونه و ترافیک خیلیه٬ طوریکه اگه هین طوری با ترافیک برم خونه ٬ دیر وقت شب می رسم و خسته هم هستم و...
-
۷۲- ........
یکشنبه 8 دیماه سال 1387 08:15
خوب باید بگم این چن وقته هم اتفاقا بد نبودن و هم خبر خاصی هم البته اش نبوده! یعنی زندگی روال عادی رو داشته هیچ چیز جالب انگیزی نبوده و من کماکان خلق متوسطی دارم و حوصله ندارم و از این حرفا. برای همسرزندگی هم اتفاق خاصی نیفتاده و کارش هم هنوز ندرستیده و هر دو مون کلافه ایم بابتش. و دیگه اینکه صبحها اصلا نمی تونم بیدار...
-
۷۱- ...
شنبه 23 آذرماه سال 1387 13:43
هستم ولی خسته ام. خسته ام از قصه های شومتان خسته از همدردی مسمومتان گر نرفتم هر دو پایم بسته بود تیشه گر افتاد دستم بسته بود هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه! هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه! هیچ کس اندوه ما را دید؟ نه! خدایا اگه این اتفاقایی که داره میفته عدالته٬ پس وای به حال بی عدالتی !!!
-
۷۰- شنبه های گند...
شنبه 25 آبانماه سال 1387 15:24
۱- فک کنم دچار سندرم شنبه یا جمعه شب یا یه هم چی چیزی شدم. الان ۲- ۳ هفته است جمعه ها شب تا خود صبح هی وول می خورم و خوابم نمی بره و صبحش با اخلاقی خیلی قسنگ از جام پا می شم و کل روز هم یا دارم چرت می زنم یا به خودم و این و اون فحش می دم. خدا این چه مرض مسخره ایه که تازگیها انداختی به جونم. یه آه غلیظ ! ۲- با این...
-
۶۹- غم کم می خورم
شنبه 18 آبانماه سال 1387 11:51
۱- ۵شنبه ای رفتم پیش مژگان. قرار شد هر وقت سمیناری ٬ همایشی ٬ کلاس خاص ِ عمومی ای چیزی خلاصه به درد بخور ِ من داشتن بهم بگه و منم با خودش ببره . کلی هم مجله بهم داد که بخونم و یه کتاب عجیب قریب!!! عمرا اگه این کتاب و بتونم پیدا کنم و بخرم. ولی عجیب چیزایی راجع به خودمون و اینا داره. ماله سال ۴۲ ولی تازه کلاساشو دارن...
-
۶۸- تصمیم های حبابی !
دوشنبه 13 آبانماه سال 1387 15:23
۱- داروی جدید و از امروز شروع کردم. نمی دونم بخاطر اونه یا چیزه دیگه ای٬ ولی حالم امروز اصلا خوب نیس. تا حالاش که خیلی بیریخت بوده. خدا به دادم برسه تا آخرش. دیشب و که از ۱.۵- ۲ بیدار بودم تا ۵ ۵ خوابم برد تا ۷ . بعدشم که از گرسنگس داشتم می مردم دو لقمه صبونه خوردم و بعدشم قرصم که اونم معده مسخره ام نتونست نگهشون داره...
-
۶۷- شادم که این روزها می گذرد
شنبه 11 آبانماه سال 1387 15:40
خوب هیچی ندارم که بنویسم. یعنی دارم. هزارتا. نمی دونم چه جوری بنویسم. از کجاش بشروعم. اینه که میگم هیچی ندارم بنویسم. ولی روزای خسته کننده ایه. روزای ابری رو دوس دارم. دوس دارم صباش برم بیرون بقدمم. اگه میسر بسه روز خوبی میشه واسم. ولی این چن روزه که همش هم ابری بوده و نتونستم این کارو بکنم به شدت عصبی و کلافه هستم....
-
۶۶- فرهاد فرهاد که میگن این بود؟!!
سهشنبه 7 آبانماه سال 1387 08:23
۱- همچین هی بیستون بیستون هم می کنن چیزی نیست ها!!! یعنی بیستون چیزی هست فرهادش همچین چیزی نیس!!! هی گفتن نقش فرهاد داره نمی دونم چی چی داره ولی وقتی با کلی ذوق و شوق رفتم ببینم فرهاد چی تراشیده فقط با یه کوه صاف شده طرف شدم!!! خوب البته واسه خودش کلی کار بوده که وایستی و کوه و صاف کنی ولی خوب من منتظر یه سری پیکره ها...
-
۶۵- سر خیار کدوم وره؟! از این وره و از اون وره...!!!!
چهارشنبه 1 آبانماه سال 1387 09:34
۱- خونه خاله اینا بودیم که خاله هی به همسرزندگی تعارف می کرد که میوه برداره و اونم نمی خورد که دایی یه انار گنده برداشت و گذاشت تو یه پیش دستی کوچولو و شروع کرد به پوست کندنش سر حوصله. همسرزندگی هم درست جلوش نشسته بود و نگاش می کرد. یه چن دیقه ای گذشت که یه دفه همسر زندگی گفت: چه حوصله ای داری دایی؟! اگه من بودم تا...
-
64- لبخند لطفا
چهارشنبه 24 مهرماه سال 1387 09:05
1- امروز دوباره وقت مشاوره دارم - لبخند لطفا - بعدشم دکتر پوست. - واقعا این حساسیتهای پوستی چیزای مزخرفین- و خدایا شکرت که از وجود هیچ نوع حساسیتس در وجودم کم نذاشتی!!! از حساسیت های شامه ای مثل درک بوی هرچیزی از فاصله ۱۰۰ متری و حساسیت های روانشناختی مثل درک تمام انژی های دور و بر، از انرژی مثبت و منفی گرفته تا انرژی...
-
۶۳- نبوغ
دوشنبه 22 مهرماه سال 1387 15:43
۱- پریروز تو تاکسی نشسته بودم که وسط راه یه دختره سوارید و نتیجتا من وسط نشستم و اون دم در. هوا ابری بود و خنک ولی توی ماشین خیلی گرم بود و منم شیشه رو حدودا ۷-۸ سانت اورده بودم پایین. تا دختره نشست شیشه رو داد بالا و موبایلشو در اورد و به یکی زنگید و شروع کرد به داد و بیداد که چرا زودتر نزنگیدی و نمی دونم می مردی اگه...
-
62- عروسی
چهارشنبه 17 مهرماه سال 1387 15:30
همین الان یک sms از همسرزندگی واسم اومد به منظور تبریک 5امین سالگرد ازدواجمون و اینکه کادو هم یه مسافرت دریایی به ش تو اذره .... نمی دونم چرا با اینکه این همه اذیتش می کنم بعضی وقتا یه کارایی می کنه که می مونم چه جوری جبرانش کنم. خوب چون مامانش اینا دوباره نیستن و اینا و منم زیاد حال و حوصله ندارم از مهمونی و این ور...
-
۶۱- اعمال شاقه...
شنبه 13 مهرماه سال 1387 08:42
من که بهشون گفتم تو تعطیلات مسافرت نمیام هی گفتن نه بیا. بیا حالا رفتیم خوبه راه نیم ساعته تا کرج و ۲ ساعت تو راه بودیم! اینقد دختر خوبی شدم که نگو. اگه بگی یه کلمه تو این مسافرت به همسرزندگی گفته باشم بیا بریم اونجا بیا بریم اینجا٬ نگفتم. خیلی خودمو کنترل کردم. گذاشتم هر کاری دوس داره بکنه. البته دیگه ۵ شنبه ای واقعا...
-
۶۰- امیدوارم...
دوشنبه 8 مهرماه سال 1387 09:39
۱- خوب می شه گفت : این روزها که می گذرد شادم..... شادم که این روزها می گذرد!!!! ۲- پدر همسر گرامی از اینکه دوشنبه تو مراسم سالگرد ضربت خوردن عموی همسر (تازه اونم به سال عَرَبا که نمی دونم این مدلیش چه صیغه مُفردیه دیگه؟!) زیاد با کسی نحرفیدم و نجوشیدم و میلم هم به اون افطاریه ...شون نبود ناراحت شده بود و ۵ شنبه ای که...
-
۵۹- هی روزگار ...
سهشنبه 2 مهرماه سال 1387 09:35
(sms ) ب: دارم میرم داروخانه. چیزی از داروخانه نمی خوای؟ ( پاسخ sms بعد از 10 ثانیه) ن: چرا. مرگ موشی، زهرماری ، چیزی؛ بلکه راحت شم! ( پاسخ دوباره sms بعد از 2 دقیقه) ب: اینارو نداشت ... سیانور بگیرم؟ (.... ن: ...... )
-
۵۸- شکایت نامه
شنبه 23 شهریورماه سال 1387 11:03
۱- کلی نوشتم همه اش پرید.......... اه اه اه ۲- اصلا حوصله ادامه اون موضوع و ندارم.... هنوز ترس اون موضوع قبلیه تو دلم بود و نمی دونستم اگه بمیرم شرایطم چه شکلی می شه که این یکی عَلَم شد! خدایا خودت درستش کن.... ۳- چن روزه دوباره اعصاب روان ریخته به هم... حال و حوصله هچ کس و هیچ جا و هیچ کار و هیچی و ندارم. فقط هی قاطی...
-
۵۷- دستور کار...
یکشنبه 17 شهریورماه سال 1387 09:48
۱- خوب من برگشتیدم... و این خیلی خوبه که دوران نقاهت من با ماه مبارک رمضان یکی شده و می تونم ساعت ۹ بیام تو این خراب شده و ساعت ۲ هم برم .... خوشحالم.... وقتی ادم با یکی دو نفر به مشکل می خوره اصلا حاضر نیست تو جمعی یا حتی مکانی که احتمال حضور اونها هم میره ٬ باشه. از اون بدتر اینکه یکیشون فک کنه واسه اینکه مثلا من...
-
۵۷- ....
دوشنبه 4 شهریورماه سال 1387 10:02
میرم که با مژگان صحبت کنم و از بعد از ظهر درگیرم و فردا هم میرم کلینیک. مختصر و مفید می ترسم. خیلی