۶۹- غم کم می خورم

۱-  ۵شنبه ای رفتم پیش مژگان. قرار شد هر وقت سمیناری ٬ همایشی ٬ کلاس خاص ِ عمومی ای چیزی خلاصه به درد بخور ِ من داشتن  بهم بگه و منم با خودش ببره .           

  

کلی هم مجله بهم داد که بخونم و یه کتاب عجیب قریب!!! عمرا اگه این کتاب و بتونم پیدا کنم و بخرم. ولی عجیب چیزایی راجع به خودمون و اینا داره. ماله سال ۴۲ ولی تازه کلاساشو دارن تصویب می کنن که بذارن و اینا   

البته همش تقصیره دکتره است. اگه هی معطلم نمی کرد و اینا و درس حسابی اطلاعات می داد دیگه نمی رفتم پیش مژگان که بعدش تصمیم بگیرم دیگه نرم پیشه دکتره. چون مژگان گفت مشکلی ندارم  

بازم البته با همسرزندگی به مشکل خوردمها که اونم بخاطره ترسیه که تو دلم افتاده  

 

۲-  حالم بد نیست٬ غم کم می خورم            کم که نه! هر روز کم کم  میخورم  

 

 کار همسرزندگی نمی دونم چرا گره خورده٬ کووووووووووووررررررررررر 

بازم بهش گفتن ۱شنبه  ۲شنبه جواب می دن بهش. چشمم آب نمی خوره که درست بشه ولی نمی دونم چرا اینقد معطلش می کنن.  

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد