دل درد یا درد دل ...

گفتیم دو روز بریم شمال حال و هوامون عوض شه بیایم سر زندگیمون... گفتیم خاله اینا رو هم٬ هم از روی ادب و هم برای جدایی از فکر و ذکر و کم کردن فشار و استرس بدعوتیم. خوب اونا هم قبولیدن و به سلامتی راهی شدیم. اما تحت هیچ شرایطی٬ حتی یه اپسیلون نمی فکریدم که اوضاع اینطوری بشه... قبلا هم بی جی یه بار از دست دامی و شوخی و مسخره کردناش عصبانی و ناراحت شده بود و بهم گفته بود و به این نتیجه رسیده بودیم که یا باهاش شوخی نکنه٬ یعنی اجازه نده که باهاش شوخی کنن یا بی جی هم جوابشو بده و ناراحتی ای باقی نذاره.

هرچند یه بار بهم گفت تو هم که ناراحت می شی از این حرفا ٬ بهش بی محلی کن و نگو و نخند و نمی دونم چی کار بکن یا نکن که اون بفهمه کارش غلطه.

از اون طرف تو راه رفتن خاله اومد تو ماشین ما و با من اومد و بی جی هم با اونا رفت. توی راه خاله از وضعیتی که توش هستن گفت و فشاری که روی دامی هست و سعی می کنه با این حرف زدن و اینا شاید یه کم استرسشو کم کنه یا برای چند دقیقه فراموش کنه... از یه طرف دیگه خیلی هم دوس داره که با بی جی رابطه بیشتری داشته باشه و دوس داره که باهم برن بیرون و از این حرفا.


خودم رو هم باید بگم که تو برزخ گیر کردم. از یه ور دامی وقتی شروع می کنه از حد می گذرونه و من هم دوس ندارم٬ از  یه ور دیگه خودم و که الام جاش می ذارم خیلی خیلی یعنی بینهایت ناراحت می شم که براش این اتفاقا افتاده و همش دوس داشتم یه کاری کنم که یکم خوشحال بشه . بعضی وقتا که تو مهمونی و اینا باهم بودیم همش فکر می کردم یعنی چه احساسی داره الان؟ از اینکه همه تو خونواده ان و ...... نمی دونم والله . ولی همش نگران بودم و دوس داشتم حس نکنه ممکنه بخاطره اتفاقایی که براش افتاده ازش فاصله گرفتیم و اینا


شمال هم خیلی معمولی بودیم تا اینکه اینطور که بی جی می گه هر وقت با هم بودن هی دست انداخته بی جی و باهاش خوب حرف نزده شوخی شوخی. به عبارتی شوخی خرکی هم داشته. تا شب اخر که کماکان من نبودم توی جمعشون و سر دامی گرم بوده و چرت و پرت گفته به بی جی و اینم عصبانی شده و جوابشو داده. ولی این جواب دادنه ارومش نکرده و ناراحت و عصبانیه مخصوصن از اینکه توی اون جمع همه سکوت کردن مخصوصن مامانم که هیچی نگفته و فقط بی جی و نگاه کرده . خاله هم گویا لبخندی چیزی رو لباش بوده و هیچی هم نگفته.

حالا بی جی می گه اونا همه طرفه دامی رو گرفتن با سکوتشون.


منم متهم هستم که بسکه باهاش بگو بخند داشتم ( !!! ) و هیچی بهش نگفتم اون پر رو شده و فک می کنه کارش درسته و این حرفا.

باقی ماجرا که چی شد و چیا گفت و اینا بماند ولی الان اوضاع خوبی نیست. چون من نمی دونم الان باید چه رفتاری داشته باشم.  بی جی می گه نباید باهاش حرف بزنی و بی محلی کن و ال و بل و اینا. واسه من زیاد مهم نیست این چیزا٬ مگه چقد ما همدیگه رو می بینیم . ولی تو این شرایط که اینم جوابشو داده و اون هم وضعیت زندگیش خیلی رو به راه نیست و شاید به یه دوست احتیاج داشته باشه ( که من فک می کردم با توجه به خصوصیات اخلاقی و توانایی های بی جی٬ بی جی می تونه کنارش باشه الان)‌ یه کم تو شوکم... مخصوصن که نمی دونم با خاله باید چه جوری تا کنم چون حتما اونم انتظار داره تو این شرایط خودشون یه کم درکشون کنم اما..........


به خدا نمی دونم چی کار کنم. خیلی نوشتم ولی همه چیزو نگفتم. کلافه ام٬ بابته حرفایی که شنیدم و متهم شدم و اینا... دیشب به بی جی بعد از بحثمون گفتم که سکوت می کنم تا وقتیکه فک کنی تونستی حلش مکنی واسه خودت......





نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد