۷۱- ...

هستم ولی خسته ام.  

 

خسته ام از قصه های شومتان  

خسته از همدردی مسمومتان  

گر نرفتم هر دو پایم بسته بود  

تیشه گر افتاد دستم بسته بود  

هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه!

فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه!

هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه!

هیچ کس اندوه ما را دید؟ نه!

 

 

خدایا اگه این اتفاقایی که داره میفته عدالته٬ پس وای به حال بی عدالتی !!!