دلم تنگه...
دلم می خواست یه بار دیگه از سر پیچ پهن کوچه ی پلارک می پیچیدم و از دور اقاقیاهای بنفش رو می دیدم که از سر ایرانیت های بالای در ریختن پایین...
دلم می خواست آقای همسایه رو می دیدم که پسر معلولش رو گذاشته توی کالسکه و داره عاشقانه باهاش حرف می زنه و پسرش به سختی لبخند می زنه...
دلم می خواست کلید نقره ای کوچولو رو می نداختم تو در و می دیدم در باز نمی شه! بعد یه لگد محکم می زدم و یوهو پرت می شدم تو حیاط!...
دلم می خواست که می دیدم حیاط خیسه و درختا خیسن و حوض خیسه و ایوون خیسه و دمپایی ها و کفش ها هم خیسن! مامان هم با جارو و 5 متر طناب وایساده وسط حیاط و
داره کمرش رو صاف می کنه که خستگیش در بره...
دلم می خواست بوی خاک نم خورده می یومد و بوی نرم کننده ی حوله هایی که مامان تو آفتاب لب نرده ها پهن کرده بود...
دلم می خواست با صورت می رفتم تو شیشه ی قدی هال که از تمیزی نمی شد تشخیصش داد...
دلم می خواست وسایم رو پرت می کردم روی تخت یک و نیم خوابه م(!) و به عکس خودم تو آینه روی دیوار بنفش می خندیدم و در کمدم رو که باز مونده بود با لگد می بستم...
دلم می خواست از منار پاسیو که رد می شدم می دیدم جای پرنده گربه نشسته لبه آب نما!
دلم می خواست بوی قرمه سبزی منو می کشوند توی آشپزخونه و مستم می کرد...
دلم می خواست از تو یخچال یه سیب قرمز گنده برمی داشتم و می دویدم و خودم و می نداختم روی کاناپه ی جلوی تلویزیون و اصلا نمی فهمیدم که باز در یخچال رو باز گذاشته
م...
دلم می خواست تلفن خونه زنگ می خورد و من می دیدم بهاره و می پریدم تو اتاقم و در رو می بستم و یک ساعت و نیم باهم فک می زدیم...
دلم می خواست دم غروب می شد و من می دونستم سهیل قراره بیاد و کلی آلاگارسون می کردم و با صندل های پاشنه 10 سانت وسایل پذیرایی رو می چیدم...
دلم می خواست وقتی سهیل می رفت اتاقم بوی گل مریم می داد که با بوی بولگاری قاطی شده بود و آدم رو عاشقتر می کرد...
دلم می خواست از اون مهمونیای بی برنامه می شد تو خونه که یوهو هر 5تا خاله و همه بچه هاشون سر از خونه مون در می آوردن...
ذلم می خواست مامان بزرگ زنگ در و می زد و سرزده در حالی که کیسه سبزی خوردنش دنبالش بود پیداش می شد...
دلم می خواست فقط یه بار دیگه کف هال طاقباز دراز می کشیدم و خیره می شدم به نقاشی های سقف...
یه بار دیگه می رفتم تو زیرزمین و لاش خاطراتم رو می کشیدم بیرون...
یه بار دیگه دلتنگی رو اونجا نفس می کشیدم...
دلم بد تنگ شده...
تنگ تک تک آجرهای خونه ای که 17 سال با ما زندگی کرده بود...
خونه ای که الان ازش فقط یه در مونده که اونم تا چند ماه دیگه عوض می شه و مثه کل ساختمون می شه یه خونه ی دیگه...
یه خونه که دیگه پلاکش 23 نیست...
دیگه خونه قهوه ای اینا هم نیست...
پ.ن: خواستم تو میهن بلاگ بنویسمش نمی دونم چرا باز نمی شه. فقط اینو می دونم که باید می نوشتمش!