عید
امسال انگار از بوی عید خبری نیست ...نمیدانم بوی بهار در لابلای بوی دود بنزین ۷۰۰تومانی گم شده یا مشام من مشکل دارد
2 نوشته شده در  سه شنبه بیست و چهارم اسفند ۱۳۸۹ساعت 11:19  توسط مازیار.ع  | 

باز سالی دیگر

از بچگی همیشه منتظرش بود  برایش نقشه میکشید یکسال برایش نقشه میکشید .. برایش از عید نوروز با تمام تازگیهایش مهمتر بود نه اینکه  هدایایی که در این روز میگرفت برایش مهم باشد چون اصولا هدیه خاصی بجز از پدرو مادر و خواهر چیز دیگری نمیگرفت  اما از بزرگ شدن و مرد شدن خوشش میامد همین بود که در صبح ان روز احساس مطبوعی داشت  مورد توجه قرار گرفتن ومهم بودن برایش جذاب و شیرین بود و احساس میکرد اینروز مال خودش و مختص خودش است نه جشن برایش مهم بود نه هدیه  فقط  یک  تبریک  و یک بوسه بر گونه های کودکانه اش اورا شاد میکرد  اولین جشن تولدش را زمانی که کلاس پنجم دبستان بود  و میدانست که از سال دیگر شاید خیلی از دوستان را نبیند گرفت و  بعد از ان  هر سال  که میگذ شت استرس درس و کلاس با شور و شوقش در هم می آمیخت  تا اینکه دیگر از شور و شوق ان زمان چیزی نماند و همه آنچه را که اشتیاق بود به استرس کنکور داد و سالهای نو جوانی را طی کرد و وارد دانشگاه شد رفتار دوستانش در قبال تواریخ تولد همدیگربرایش جالب توجه بود کسانی که هیچ نسبت و قرابتی  با او نداشتند ولی در این روز خاص از هر فرصتی برای شاد کردن او و ایضا شادی خودشان استفاده میکردند ...ابراهیم مسئول تدارکات و خرید بود مهران مثل خانمهای خانه شستشو و رفت وروب اتاق واصلان هم که از اتاق بالا میامد مسئول چای و سیگار بود و شهرام هم مثل همیشه بعنوان سرجهازی هر کجا که بساط هر نوع و عشق و حالی بود حضور داشت بعد از شام  میوه و آجیل بود که پوست کنده میشد و دود سیگار بود که به هوا بر میخاست و صدای بهم خوردن لیوانها و ورقهای ریخته شده روی زمین همراه با خنده ها و مسخره بازیهای دیگران  دم آخرهم نواری توی یک ضبط بی درب چپانده میشد و حرکات موزونی که هر کسی سعی میکرد استعداد و هنر خود را بسان دخترکان در اتنظار سوار اسب سفید به عرضه بگذارد

آخر شب هم هر کس راهش را میکشید و میرفت اتاقش و فردا صبح بود که مسئول انجمن اسلامی خوابگاه با نیشو کنایه میگفت: ها دکتر دیشب چه خبر بود ؟ تو گویی که انگار خود نیز دوست داشت در محفل ما باشد و بنا به جبری نمیتوانست باشد ......

روزهای جوانی طی شد و دوره جمع به سر آمد  و بار سفر را به دیاری ناشناخته بر بست دیاری که مردمانش همیشه شاد بودند و تو گویی تابش مستقیم آفتاب بر پوستشان باعث گرمی دلشان نیز شده بود   از ان زمان چیزی به جز تنهایی در ذهنش نمانده تا اینکه دوباره با ز گشت به جایی که به آن تعلق داشت  ....کارو کار و کار ...روزی اینچنین برایش دیگر نه جاذبه گذشته را داشت و نه فرقی با روزهای عادی دیگر میکرد....

زندگی ..تشکیل خانواده ...مسئولیت ...حالا این روز جای شور و شوق با استرس عوض شده پسرک دیروز شور و شوق را در چشمان پسرش جستجو میکند پسری که تولد پدر را روز خرید اسباب بازی برای خود روز خوردن شام در بیرون و شب قصه خوانی پدر برای او میداند اما نمیداند این پدر چه ها در دل دارد  اینکه چه خواهد شد سر نوشت این پسرک ؟آیا او نیز به سرنوشت پدر میرسد آیا او نیز روزگاری نگران آینده دیگری ...نگران پیری ..و نگران تمام چیزهایی میشود که میخواسته و بدست نیاورده و با یک سال پیر تر شدن نگران نداشتن و بدست نیاوردن آنها خواهد شد....

2 نوشته شده در  دوشنبه بیست و پنجم بهمن ۱۳۸۹ساعت 14:46  توسط مازیار.ع  | 

لعنت به این فارسی ۱
2 نوشته شده در  چهارشنبه پانزدهم دی ۱۳۸۹ساعت 13:48  توسط مازیار.ع  | 

روزمره گی  یا روزمرگی
من زنده ام  و هرکاری میکنم چیز جالبی از این زندگی به دست نمیارم که بخوام بنویسم نه مثبت و خنده دار نه ناراحت کننده و گریه دار حالم گاهی ازین زندگی بهم میخوره اینکه باشی و نباشی ..اینکه بدوی و نرسی اینکه بخوری و سیر نشی

شاید بعضی ها بفهمن من چی میگم ولی خوش به حال اونایی که نمیفهمن چی میگم

2 نوشته شده در  دوشنبه ششم دی ۱۳۸۹ساعت 12:45  توسط مازیار.ع  | 

مفاهیم نو در داروسازی

با سلام و پوزش از تاخیر چند وقته بدلیل مشغله زیاد وبا توجه به اینکه بدلیل مسافرت به دیار تبریز و شیرجه زدن درخاطرات گذشته نتوانستم در روز داروساز مطلبی جدید ارائه دهم بهتر دیدم اینبار به دور ازهیاهوی روز داروساز قدری دیرتر بنویسم و شما دوستان را با برخی از مفاهیم جدید واژگان کاربردی در داروسازی  آشنا کنم :

انجمن داروسازان شهرستان :محلی برای تجمع همکاران و به نوعی یک قهوه خانه شیک که کم کمک دارد رو به افول میرود

انجمن داروسازان استان :مجمعی متشکل از عده ای از داروسازان ترجیحا بالای 50سال که مدام یکی از بینشان خارج شده و نفری دیگر  وارد میشود از خصوصیات این انجمن این است که به محض اینکه متوجه شوند چیزی برخلاف میلشان درحال اجرا است ندای وامصیبتشان بلند بوده واگر متوجه صدای اعتراضی  شوند که برایشان ناخوشایند است  به هر طریقی شده ان را سرجایش می نشانند و اگر در داخل خودشان اختلاف نظری باشد هرکه  صدایش بلند تر باشد حرف او ملاک است و عموما قانون و آیین نامه در این جمع محلی از اعراب ندارد  این مجمع  با رد ونفی داروسازان جوان  عموما اعتماد به نفس بالایی پیدا میکنند و بهتر به حیات جمعی خود ادامه میدهند از جملات مهم که در بین گفتارشان  بیشتر به کار میرود :نداریم بدبختیم ..داریم بیچاره میشویم ...   میباشد

داروخانه :محلی که مردم در آنجا ریاضیات خودرا از همه نظر بخصوص از 4عمل اصلی گرفته تا سایر موارد ریاضیات جدید مرور مینمایند  وو کلیه جمع و تفریق و ضرب و تقسیم هایی که در جاهای دیگر حتما به ماشین حساب نیاز دارند در انجا به راحتی آب خوردن انجام میدهند...در این محل بیشتر مردم یادشان میاید که عجله دارند ..بچه شان در خانه تنهاست ..ماشینشان بد پارک شده ....و..و عده ای نیز فکر میکنند در داروخانه میشود کارت شارژ.. جوراب وچیزهای مشابه پیدا کرد

داروساز: این فرد در چرخه درمان نقش سوراخ فوری را بازی میکند و کلا باید جوابگوی :بالا رفتن قیمت دارو ..عدم تعهد سازمانهای بیمه گر...نایاب بودن دارو  ...علت عدم توجه پزشک ...علت عدم پشت نویسی پزشک.... باشد همچنین یک داروساز خوب باید  برای جلوگیری از اتلاف پول بیماران برای ویزیت پزشک  بتواند خیلی از بیماریهارا تشخیص داده و درمان کند ....

یک داروساز خوب باید نام وتعدادو حتی کارخانه سازنده داروهای بیماران خود را که بدون نسخه مراجعه میکنند دانسته تا در زمانیکه بیماری به ایشان گفت دکترجان داروهای منو بده بداند که چه باید بکند...

نسخه پیچ:موجودی که با شنیدن صدای دکتر جان از شادی و شعف میگوید جانم و برخی اوقات جوگیر شده و از شنیدن گفتارهای جسته وگریخته داروساز یک جمع بندی و خلاصه سازی نموده در غیاب وی تحویل مرض میدهد..او عموما در صف بانک ..صف نان  و هرجایی که نیاز به معطلی دارد نمانده و کارش سریعتر راه میفتد ..اما امان از وقتی که یک مشتری دردسر به پست داروخانه خورده یا مشکلی پیش بیاید آنوقت تازه یادش میاید یه بگوید : من دکتر نیستم ...آقای دکتر با شما کار دارن...

ویزیتور :تا حد ممکن از این موجود دوری کنید چون  ضررش را خودتان میبینید

 

 

****دوستان دیده و عزیزانی که به نحوی ریخت بنده را دیده اند   خواهش میکنم به ریخت وهیکل من کاری نداشته باشید مگه همه آدمایی که قدشون 1.60هست وزنشون  50تا60ثابته تازه اگرم باشه بذارید یکی مثل من وزنش بشه 93کیلو جای کسی رو تنگ میکنم یا اکسیژن بیشتر میسوزونم****

 

        خوش باشید

 

2 نوشته شده در  چهارشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۳۸۹ساعت 16:47  توسط مازیار.ع  | 

اینا دیگه آخرشن !!!!!
این بار میخواهم از اعتماد به  نفس بالای دونفر از هموطنان عزیزمان بگویم

حاج آقا وارد میشود  ملبس به جامه روحانیت  است و جمعیت به احترام او کنار میرود  نسخه ها روی هم انبار شده اند و همه کارکنان داروخانه در تلاشند تا سریعتر کار بیماران را راه بیندازند   حاج آقا  میگوید  آقای دکتر یه پنیسیلین3-3-6به من بدین  ......

 جواب طبق معمول :شرمنده حاج آقا  بدون نسخه نمیدیم  و دوباره کار راه انداختن  نسخه ها

حاج آقا صورت گندمگونش سرخ میشود و با لهجه خودش که نمیدانم کجایی بود –شاید خراسانی – به تندی میگوید حداقل یه نگاهی به این لباس بکن و بعد اونی رو که میگم انجام نده

سرم را بلند میکنم و به آرامی میگویم : به احترام همین لباس  از شما خواستم تا مطابق قانون رفتار کنید مثل همه مردم  ...پس خودتون هم برای این لباس احترام قائل بشین  وبذارین این جمعیت که به احترام لباستون راه رو براتون باز کردن  تا بدون نوبت بیاین جلو  همونجور براتون احترام قائل باشن  نه اینکه بترسن  یا فکر کنن برای دور زدن قانون باید ازین لباسا تنشون کنن

جمعیت همه  در حال تماشای مکالمه من و حاج آقا  ...و حاج آقا هم  صورت گلگونش سرختر  از داروخانه بیرون میرود

 ----------------------------------------

مشتری :یه آمپول دیازپام  و یه آمپول  ترامادول  لطفا

جواب :نسخه دارید

-:نه من خودم پزشکم خانمم میگرن داره   اگربشه یه دونه  از هرکدوم بدید

--:میشه کارت نظام پزشکی تونو ببینم آقای دکتر

مشتری  دست در جیب های شلوار و پیراهنش میکند  و در همان حال میگوید  یعنی واسه دوتا آمپول باید برم تا کجا کارت نظام پزشکی مو  بردارم  حالا شما  بدید دیگه آسمون به زمین نمیاد که

جواب :ببخشبد جناب دکتر اگر کارتتون همراهتون نیست ایراد نداره مهر که دارید

مشتری : نه والله مهرمم جا گذاشتم

جواب : حالا ایراد نداره  مهم نیست لطف کنید  داروهای مورد نظر رو برامون به انگلیسی  روی کاغذ بنویسید

مشتری : ای بابا نخواستیم بابا  نوبرشو آوردن     ........

و بیرون میرود

توجه  شاید فکر کنید که من خیلی قانونی هستم ؟؟؟

نه شاید اگر آن آقا میامد و صادقانه میگفت که چه مشکلی دارد  من هم به او آنچه را میخواست میدادم  اما او به غلط خود  را دکتر معرفی کرد

چرا دروغ ؟ چون کارت نظام پزشکی نداشت ؟نه  ...چون مهرو سر نسخه نداشت ؟ نه 

چون اسم داروها ننوشت ؟ نه     چون ایشان حتی تلفظ اسم ترامادول را بلد نبود و مدام میگفت  پرامادول

شما بودید چه میکردید

 

 

امسال یک سال دیگر بزرگتر شدی   پسرم تولدت مبارک

امسال یک سال دیگر  پیرتر شدی    پدرم تولدت مبارک

 

2 نوشته شده در  یکشنبه سوم مرداد ۱۳۸۹ساعت 17:53  توسط مازیار.ع  | 

آسانسور
رفته بودم تا نسخه های بیمه خدمات درمانی را بدهم طبق معمول توی پارکنیگ رفتم که سوار آسانسور بشوم  ..در باز شد و من وارد شدم سرم را بلند کردم  تا خودم را در آیینه داخل  آسانسور وارسی و مرتب کنم که  دیدم :

      توجه                                       توجه  

این آسانسور مجهز به دوربین مدار بسته میباشد      

                 حراست اداره بیمه خدمات درمانی استان......

و بعد قیافه خودم در آیینه ...خیلی خنده دار بود 

2 نوشته شده در  چهارشنبه هشتم اردیبهشت ۱۳۸۹ساعت 17:8  توسط مازیار.ع  | 

عیدانه

سال گذشته سالی پر از اموختنی بود برای ما جامعه پزشکی بخصوص داروسازان :

مثلا  از بروشورها و تبلیغات و سایت ها و شبکه های ماهواره ای داخلی و خارجی فهمیدیم مهمترین مشکل مردان ایرانی مشکل قوای باع بوده و آن عده دیگر که این مشکل را به همراه ندارند حتما با غول اعتیاد در حال  دست و پنجه نرم کردن می باشند  و  دیگر ازدیدن  رنگ وروی ویزیتورهای علمی شرکتهای تولید کننده مواد مرتبط با این نوع محصولات و ایضا از دیدن فروشندگان وسایل پشگیری ووعده های قشنگ قشنگ سفر های مجانی دور دنیا به ازای خرید یک خاور کاندوم  در داروخانه و ازدیدن قیافه این بهمن مفید در بین فیلمها و سریال ها  حالمان بهم میخورد ....

 در سال گذشته فهمیدیم که داروخانه ها اصلا نباید روی پرداختی بیمه ها حساب باز کنند  و اگر به مشکل اقتصادی برخورد کردند باید بروند دنبال چند تا ضامن و از بانک مضاربه بگیرند  و بهره های بالای 17 در صد بدهند و اگر هم به بیمه ها اعتراضی بشود تهدید به لغو یکجانبه قرار داد میشوند  و بعد از چند ماه نه تنها سودی بابت خوابیدن پولشان در بیمه نمیگیرند بلکه مبلغی هم بابت کسورات و به بهانه های مختلف از ان کم میکنند و با منت کف دستمان میگذارند و هیچ کس هم نیست که بگوید بالای چشمتان ابرو ....تازه اگر هم این وسط اشتباهی رخ داده باشد برای باز پس گرفتن پول خودت باید یک مسیر پر پیچ وخم را بروی که گاهی وسط راه از خیرش میگذری البته از حق نگذریم با توجه به طرح تکریم ارباب رجوع  همکاران سازمان با برخوردی بسیار شایسته عنوان میدارند : اقای دکتر دست است که اشتباه از طرف ما بوده ولی شما برای ارائه اعتراضتان باید از این مسیر اداری بوید تا به نتیجه برسید و من متحیرم از این صبرو حوصله و صمیمیت این سازمان محترم ...چه در پراخت بدهی ها چه د ر برخورد با ارباب رجوع

ازنکات جالب توجه سال گذشته این بود که اگر قیمت داروهایی که مورد سوءاستفاده قرار میگیرند دوبرابر شود باعث کاهش سوءمصرف شده و میتواند تاثیرزیادی بر  جامعه مصرف کننده بگذارد هر چند این خبر موجی از خوشحالی را هر چند نصف و نیمه در میان ما ایجاد کرد اما نفهمیدیم که با چه تدبیری به این نتیجه رسیده شده که اگر قیمت دیفنوکسیلات از 60تومن به 120تومن تغییر پیدا کند معتاد محترم دچار کمبود مالی شده و برای رهایی از این بلای خانمانسور عزم جزم کرده و ترک مینماید ..از طرفی  بیمه های محترم نیز با حسن نظر و همکاری دراین راه برای هرچه بهتر اجرا شدن این طرح از قبول  تعهد افزایش قیمت سرباز زدند تا سوء مصرف کمتر و کمتر شود  و ما هر چه قدر فکر کردیم نفهمیدیم مریضی که نسخه از داروهای مذکور دارد بر اساس تعاریف و اخلاقیات سوءمصرف کننده یا بقولی drug abuser میباشد یا خیر ...

و باز هم  نفهمیدیم که چرا فقط یک سری از داروهایی که آخرشان به -پام -ختم میشد گران شدند و چرا اکسپکتورانت کدئین گران شد ولی آستامینوفن کدئین گران نشد ...

با توجه به برداشته شدن یارانه ها و تاکید مسئولین بر اینکه دارو از این طرح خارج میباشد و گران نمیشود باز هم نفهمیدیم که با گران شدن آب و برق و دستمزد کارگر و سوخت  و....اگر دارو گران نشود این شرکتها چه گونه باید هزینه های اضافه شده خود را جبران کنند ...

درسال گذشته با میهمان جدیدی آشنا شدیم به نام آنفولانزای خوکی که چند وقتی  مردم را به خود مشغول کرده و باعث شد تا مردم حس کنند که به غیر از داروخانه مطب پزشکی هم هست و در درجه اول باید راه مطب را در پیش گیرند و باعث شد تا مردم از ترس هم که شده راه صحیح واصولی درمان را در پیش  بگیرند و ما نیز با خیال راحت چرخه درمان را کامل کنیم اما نمیدانم چه شد که یکباره همه چیز فراموش شده  ودر این بین وزارت بهداشت از چپ و راست آگهی و بیانیه میداد که قیمت واکسن آنفولانزای فصلی 9700تومان است و از طرف دیگر ما نمیدانیم چه میشد که شرکتهای مختلف داروی مذکور با قیمتهای بالای 15000تومان عرضه میکردند

القصه امسال نیز تمام شد وما فهمیدیم که مردم ساحل عاج از خدمات و امکانات پزشکی و ارزان ارائه شده ایران در این نقطه بسیار راضی بوده  ولی بارها و بارها شکایت و گلگی های بیماران را در داروخانه باید تحمل کنیم از بابت گرانی خدمات و عدم پوشش  بیمه ها در خدمات مذکور

 وما ماندیم هزاران نکات کلیدی و نفهمیدنی

یا رب به چه سنگی از دست غریبی              زنم این کله پوک و سرو مغز پکرم را

 

 

2 نوشته شده در  یکشنبه بیست و سوم اسفند ۱۳۸۸ساعت 18:8  توسط مازیار.ع  | 

مرد ناتمام

 

هوای بیرون سرد است سرما را از کله اش احساس میکند  کله ای که حتی سرمای تبریز هم نتوانست کلاه بروی آن بگذارد اکنون دیگر موی زیادی بررویش نمانده و شاید ناگزیر به استفاده از کلاه باشد

در اینه که نگاه میکند نشانه های گذر زمان را میبیند ...سر بی مو دانه های سفید ریش....شکمی که چربیهایش تبدیل به سنگ شده....همه اینها نشان از گذر زمان دارد ..یکسال دیگر گذشت یکسالی که برایش پر از ماجرا بود خاطرات تلخ وشیرین که گاهی شیرینی ها و گاهی تلخیهایش چربید اما هیچکدام نه چنان اورا خوشحال و ذوق زده کردکه سر از پا نشناسد  و نه چنان دلزده و ناراحت که امید از او رخت بر بندد اما سال گذشته برایش سال سختی بود سالی که هنوز خستگیش از تنش در نیامده شاید هیچوقت هم در نیاید سالی که باید انتخاب میکرد بین ماند و رفتن ...در کار در خانواده ودر زندگی و در دنیای مجازی و او همه را پذیرفت که بماند هر چند که میدانست سختی ماندنش از راحتی رفتنش بیشتر است ...شاید ترس از تغییر ویا شاید امید به تغییر باعث تصمیم او شد ...

هر چقدرفکر میکند که که چه واژه ای را برای توصیف خود برگزیند هیچ کلمه ای بهتر از مرد ناتمام برای خودش نمیتواند دست وپاکند وقتی سرش را به عقب برمیگرداند پراز کارهای ناتمام است و وقتی به جلو نگاه میکند سراسر کارهاییست که برای تمام کردنش نمیداند چه باید بکند ...کاش یکروز تمام شود ...کاش

میخواست برای درسش و کارش رشته حقوق را اتنخاب کند ..هر چند یک وکیل به اراده وتصمیم مشهور است واو همواره از طرف دیگران به بی ارادگی متهم است  اما ترجیح داد تا از خیل همکلاسی ها عقب نماند و برای خودش دکتر شود...شاید ترس از بیکاری بعد از تحصیل اورا قانع کرد تا داروسازی بخواند

در سال انتهایی تحصیل به سرش زد تا دنبال تخصص برود  کتابها و جزوه ها را گرفت تا بخواند اما فهمید باید اول وضعیت خدمتش را مشخص کند ...به سربازی رفت  حالا شده بود جناب سروان دکتر ....4ماه نگذشته بود که به دنبال معافی رفت و سربازی را نیز نیمه تمام گذاشت و به شهرش برگشت و تصمیم گرفت تا دوباره درس بخواند ..اما با دیدن وضعیت دوستان همطرازش که متخصص شده بودند تخصص را به حال خود رها کردو بار سفر را بست به جنوب رفت ...

جنوب وضعش خوب بود ...مردمان بی نظیری هم داشت ..اگر چند سال میماند میتوانست بارش راببندد و با دست پر برگردد چند با رهم نوبت داروخانه اش رسید اما ترس از تنهایی ونگرانی والدین  باعث شد تا جنوب را هم نیمه کاره ول کرده به شهر خود برگردد....

بعد از بازگشت به سراغ یک شرکت داروسازی رفت و درفاصله 6 روز به درخواست کارش جواب داده ومشغول به کار شد  ..احساس میکرد گمشده اش را یافته ..همان کاری بود که دلش میخواست ..صنعت کار و ساخت دارو ...در همین حین تصمیم به مهاجرت گرفت فکر میکرد آن طرف آب شرایطش بهتر باشد ...شروع کرد به پر کردن فرمها و چه زود از سفارت جواب گرفت  نزدیک به مصاحبه بود که به قول همانها بی ارادگی به سراغش آمد یا شاید هم ترس ...تغییر شرایط ..محیط جدید و تنها بودن پدر ومادر باعث شد تا این کار را هم ناتمام بگذار و تنها به کارش فکر کند ..بارها به خاطر اینکه به شرایط کاری پرسنل زیر دستش  لطمه ای وارد نشود ویا به قولی نان دیگران را آجر نکند تقصیر ها را به گردن میگیرد  از سوی مافوقانش شماتت میگردد اما تحمل میکند و تصمیم میگیرد که شرایط را تحمل کند  آخر دیگر او متاهل شده و بار زندگی یک خانواده دو نفره را باید به دوش بکشد  ..پس باید شرایط را تحمل کند تازه مگر همه جا شرایط بر وفق مراد است که برای او باشد ؟داشت کارش را میکرد که موجود جدیدی وارد زندگیش شد که خوشحالی زیادی برایش به همراه آورد اما دوباره ترس بود که آفت جانش شد ترسی که نمیدانست  چه باید بکند  گذشت و گذشت تا بالاخره روز موعود رسید روزی که باید برایش روز شادی میشد سر آغاز تلخی  طولانی مدتی شد که  تا عمر دارد به دنبالش است  دیگر نمیدانست چه باید بکند دل به دریا زد و کار شرکت را به امان خدا رها کرد و  سراغ کار دیگر رفت..... داروخانه ...کعبه آمال هر داروساز ....عجب کار سختی باید بار سفر را می بست و میرفت  یکبار خواست از خودش دل و جرات به خرج دهد و با دست خالی جلو برود....دوستی از راه دور حمایتش میکرد و همین برایش نقطه امید بود ..همین که میدید و حس میکرد شاید روزی بتواند به زندگیش سرو سامان  میتوانست براراده نه چندان محکمش بیفزاید و اورا مصمم به ادامه راه کند ..به راهش ادامه داد و توانست شرایطی فراهم کند تا خانواده اش را به شهریکه قبلا در آن خانه داشت برگرداند .وخودش حاضر شد سختی راه را بر خود هموار کند تا شاید آنانیکه برایشان تلاش میکند در راحتی و آسایش بیشتری باشند فکر میکرد شاید اینطوری بهتر باشد غافل از اینکه بر ناتمامی هایش افزوده شده  ..حالا دیگر او یک مرد ناتمام تمام عیار شده بود  یک پدر ناتمام  چون دیگر سر ظهر ها خانه نیست و شب هم که میرسد نای بازی کردن و تحمل شیطنت ها را ندارد یک شوهر ناتمام چون دیگر نمیتواند وقتی برای خود باز کند تا با خانواده اش باشد ..یک دوست ناتمام  چون با این همه برو بیا دیگر وقتی نمیماند تا صرف دوستانش کند  ...یک دارو ساز ناتمام چون در دسترس مریضانش نیست و کم و بیش مشتریان  کمتر او را در داروخانه می بینند تا اگر لزوم مشاوره ای باشد با او در میان بگذارند ...یک فرزند ناتمام چون با این همه رفت وامد و خستگی وقت ندارد که مدام به والدین خودسر بزند...  پیش خودش فکر میکرد اگر در هر چیز ناتمام است  کارفرمای کاملی است اما یواش یواش چیزهای جدید شنید :دکتر این حق اولاد من چرا پرداخت نمیشه اداره کار گفته باید کارفرمات .........تومن بهت بده ..آقای دکتر جمعه ها میام خسته  میشم نمیشه یه کاری بکنید شیفتم عوض شه ...

مرد ناتمام مستاصل شده است در انبوه سوالات دارد غرق میشود :چرا نیستی ؟کی میای؟کی میارین؟چرا ندارین؟کی میدین؟چرا به ما سر نمیزنی؟چرا یه قدری داروخونه رو ول نمیکنی؟

مرد ناتمام درمانده شده است  به هر که حرف میزند بهش بر میخورد احساس میکند هیچکس اور ا درک نمیکند تنها جایی که دارد همین وبلاگ است تازه ممکن است به خوانندگان بر بخورد

به گذشته که نگاه میکند احساس میکند نه تنها فرد مفید و موثری در زندگی خود و اطرافیانش نبوده بلکه با حضورش عده ای را به ناراحتی کشانده است شاید اگر او نبود خیلی ها راحت تر یا شاید بهتر زندگی را دنبال میکردند...

مرد نا تمام به گذشته اش مینگرد به ارزوهایی که برای خودش ..خانواده اش و دوستانش در سر پرورانده بود  با تمام وجود میفهمد که دیگر برای خیلی از کارها دیر شده است  ..دیگر برای خیالبافی های جوانانه وقتی ندارد ..دیگر برای رسیدن به خیلی از چیزها دیر شده  تنها کاری که باید بکند این است که مراقب باشد تا دیگران را بیشتر از این از خود نرنجاند  ..اما نمیداند چه باید بکند احساس میکند دل و جرات گذشته را ندارد احساس میکند اطرافیان ودستان و خانواده و همکاران و حتی پرسنل داروخانه اش از بودن در کنارش احساس امنیت و آرامش و ثبات نمیکنند ...

او دارد به خوبی میفهمد که نه یک دوست خوب است نه یک همسر خوب نه یک پدر خوب نه یک کارفرمای خوب نه یک داروساز خوب حتی تصادف یک ماه پیش به او فهماند که نمیتواند یک راننده خوب باشد...

اواحساس میکند دیگر فرصت اشتباه ندارد و دیگر هیچ اشتباهی ازسوی او بخشیده نخواهد شد .....

مرد ناتمام به تمام ناتمامی هایش فکر میکند و امیدوار است یک روز برای همیشه تمام شود...در روزنامه خوانده بود که سن میانسالی از 45 به35 کاهش یافته و او باید خود را برای  ورود به میانسالی آماده کند ...

چند روزی را میخواهد در خلوت خود به سر ببرد ..فردای ورود به 36سالگی  به توصیه دوستی عزیز میخواهد به دنبال بیمه عمر برود شاید  این لااقل فایده  او باشد....

کاش میتوانست فقط برای ده دقیقه به هیچ چیز فکر نکند..

 

2 نوشته شده در  چهارشنبه بیست و یکم بهمن ۱۳۸۸ساعت 17:51  توسط مازیار.ع  | 

تلخ وشیرین

قسمت اول :

پسرک قدش از پیشخوان هم کمتر است به زور خودش را بالا میکشد  کاغذی در دستش است  روی آن نوشته شده کاندوم3تایی 1بسته ...

با تعجب عینکم را بالا میدهم تا اورا بهتر ببینم به او میگویم :پسری این چیه برای کی میخوای

میگوید بابام داده گفته برو از داروخونه بگیر

یک نگاه به قیافه مبهوت نسخه پیچها میکنم   از قفسه ها یک بسته از جنس درخواستی را برمیدارم  داخل یک پاکت میگذارم پاکت را هم داخل یک نایلون غیر شفاف گذاشته و ان را چسب میزنم تا بازش نکند و به دستش میدهم

قسمت دوم :

پیرزن نسخه اش را روی پچیشخوان میگذارد

داروی استئوفوس 70برایش نوشته شده که برای پوکی استخوان بادستور هفته ای یک عدد مصرف میشود به تعداد دارو که نگاه میکنم میبینم 200عدد برایش نوشته ؟؟؟!!! ظاهرا دکتر مربوطه از طرز مصرف آن خبر نداشته و فقط نسخه را رونویسی کرده بوده ...به او میگویم مادرجان همشو میخوای

میگوید مگر چند تا نوشته ..میگویم 200تا 

میگوید اووه برای چند وقت نوشته من هفته ای یه دونه میخورم

میگویم برای حداقل دوسال دارو نوشته

میخندد و دندانهای یک در میانش را به ما نشان میدهد ومیگوید ای مادر من که معلوم نیست که تا چند وقت دیگه زنده باشم  دو برای 2ماه رو بده تا بعد

حال من مانده ام و این دوخاطره که کدامشان تلخ باشد و کدامش شیرین

 

با عرض پوزش کامنتهای این بخش را فیلتر میکنم

2 نوشته شده در  چهارشنبه سی ام دی ۱۳۸۸ساعت 17:39  توسط مازیار.ع  |