۷۳- خواب

خوب می شه گفت چن هفته پیش خواب دیدم مامان بزرگ و بابابزرگ اومدن و من و واسه محمد خواستگاری کردن!!!!  

هیچی رد و بدل نشد و منم هیچ جوابی بهشون ندادم.....  

خیر بود و گذشت تا ۴ شنبه ای :  

خواب دیدم : دوشنبه است و من دارم می رم خونه و ترافیک خیلیه٬ طوریکه اگه هین طوری با ترافیک برم خونه ٬ دیر وقت شب می رسم و خسته هم هستم و فرداشم صبح زود باید این راه و برگردم (که نمی دونم باید برم سر کار یا کلاس دارم- حالا ایناش مهم نیست زیاد!) 

بهر حال تصمیم گرفتم برم پیش مامان بزرگ و شب پیشش بمونم ولی از ترس اینکه بابا نگران بشه یا عصبی بهر حال اول یه اژانس گرفتم که اخرش هم باهاش نرفتم و به موبایل بابا اینا زنگیدم که من دیگه دوشنبه ها پیش مامان بزرگ می مونم و نمیام خونه.  

خونه مامان بزرگ خیلی خوشگل بود . از اونایی که ویلاییه و جلوش مثه خونه های انگلیسی چمن کاری و ایناس که برگای پاییزی ریختن روش و پشتش هم یه حیاط که پر از گل و درخته. ورودی خونه هم شیشه ایه. مامان بزرگ داشت لباس پهن می کرد.  

 

ولی نهایتش این بود که شب پیشش موندم...........  

برام تشک انداخت تو اتاق و خودش هم اومد کنارم و خوابیدیم !!!  

 ************************** 

حالا نمی دونم 

 می خوام برم اون دنیا آیا؟  

دوشنبه قراره برم؟ ! 

روزی که می خوام برم دوشنبه است؟!!  

همین دوشنبه قراره برم؟ !!!  

باید بترسم؟  

خوشحال باشم آیا؟  

اصلا احساسی باید داشته باشم؟!  

دوشنبه ها روزه خوبیه آیا؟ !!!!!  

خدایا تکلیفه من و روشن کن٬ من اعصاب ندارما.........................  

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد