۶۱- اعمال شاقه...

من که بهشون گفتم تو تعطیلات مسافرت نمیام هی گفتن نه بیا. بیا حالا رفتیم خوبه راه نیم ساعته تا کرج و ۲ ساعت تو راه بودیم!   

 

اینقد دختر خوبی شدم که نگو. اگه بگی یه کلمه تو این مسافرت به همسرزندگی گفته باشم بیا بریم اونجا بیا بریم اینجا٬ نگفتم. خیلی خودمو کنترل کردم. گذاشتم هر کاری دوس داره بکنه. البته دیگه ۵ شنبه ای واقعا کلافه شده بودم و بهش پیشنهاد دادم اگه دوس داره بریم یکم راه بریم که گفت جایی الان تو بارون نمی شه رفت و گذاشت رفت پیش بابا! ! !  

ولی از اونجایی که دختر خوبی شده بودم هیچی بهش نگفتم . از اون ور مامان هم حوصله اش به شدت سر رفته بود و دلش می خواست بره بیرون. نتیجه این شد که مامان هی به بابا اینا گیرید که بریم بیرون و از این حرفا و بابا هم طبق معمول پاس داد به همسرزندگی که اینا رو بردار ببر بیرون (نیش) اونم اومد به من گفت که تو چیزی گفتی و اینا ؟ منم گفتم نه ٬ مامان حوصله اش سر رفته. و بالاخره رفتیم بیرون (لبخند موفقیت آمیز !!! ) 

 

ولی لباسم و چییییییییییییییییییییییییی   

دغون شده. یه چیز بی ریخت بدقواره. اه اه اه. حیف اون ۵۰ تومنی که پول پارچه اشو دادم. خاک بر سر اون زنه که زد و تو الگو ر...د. هی بهش گفتم نه این نیستها. ولی گوشو نکرد. خیلی از دستش عصبانیم. خیلی. نمی خوام ببینمش حتی. پارچه به اون نازی رو....  

حالا از اینا گذشته نمی دونم واسه عروسی پس فردا پس من چی بپوشم آخه !!!‌؟؟؟  

 شیطونه می گه برو به زنه هر چی از دهنت در میاد بگو و خودت و خالی کن ولی می دونم که از پس این کارا بر نمیام. پس چی کار کنم من آخه!!؟؟؟؟  

 

یه مسئله مهمتر اینه که راستیتش حاضر نیستم آخر هفته دوباره برم شمال اونم با خانواده همسرزندگی ... ولی نمی دونم چه جوری بهش بگم. با مامام و بابا و مرمر مشکل خاصی ندارم ولی با مهناز و ناهید چرا. اصلا نه می خوام ببینمشون و نه نمی خوام باهاشون هم کلام بشم . یکیشون که سر می بَره موقع حرف زدن و اون یکی هم که یا خالی می بنده یا مزخرف می گخ. خدایا صبر!!!‌ 

اگرم نرم که حتمی باز می گن این با ما نمی خوواد جایی بره و از این حرفا. هی...  

 شاید خود همسرزندگی اخره هفته رو پیچوند. اخه هفته خیلی شلوغیه.

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد