۶۳- نبوغ

۱- پریروز تو تاکسی نشسته بودم که وسط راه یه دختره سوارید و نتیجتا من وسط نشستم و اون دم در. هوا ابری بود و خنک ولی توی ماشین خیلی گرم بود و منم شیشه رو حدودا ۷-۸ سانت اورده بودم پایین. تا دختره نشست شیشه رو داد بالا و موبایلشو در اورد و به یکی زنگید و شروع کرد به داد و بیداد که چرا زودتر نزنگیدی و نمی دونم می مردی اگه دو دیقه زودتر به من می زنگیدی که من نیام تو سرما اینهمه وای نستم (!!!! ) و نمی دونم اون چی گفت که یهویی گفت : نخیر نمی دونم تو چی چی هستی که یه زنگ به من نزدی و من الان مجبورم برم تو این سرما وایستم منتظره تو(!!) حالا خوبه سرما بخورم(؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!)  

 و من در نهایت تعجب و گرمازدگی توی ماشین نمی دونستم اون موقع باید چه غلطی بکنم  

 

 

۲- نشسته بودیم با همسرزندگی اون مسابقه رو می تماشاییدیم که اون سوال مسخره هندهلند و بلد نبودم و سوختم. سوال بعدی رو که اومد بپرسه زودی پریدم کنار همسرزندگی نشستم و در گوشش یواش گفتم ببین من دیگه سوختم نمی تونم مسابقه رو ادامه بدم ٬ جوابا رو بهت می گم شما عوض من ادامه بده خوب؟ !!!‌ (:D) 

همسرزندگی:‌ 

من:   

 

 

بقیه اشو بعدا می نویسم دو باره الام حوصله ندارم

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد