۶۷- شادم که این روزها می گذرد

خوب هیچی ندارم که بنویسم. یعنی دارم. هزارتا. نمی دونم چه جوری بنویسم. از کجاش بشروعم. اینه که میگم هیچی ندارم بنویسم.  

ولی روزای خسته کننده ایه. روزای ابری رو دوس دارم. دوس دارم صباش برم بیرون بقدمم. اگه میسر بسه روز خوبی میشه واسم. ولی این چن روزه که همش هم ابری بوده و نتونستم این کارو بکنم به شدت عصبی و کلافه هستم. تا حدی که امروز دیگه بغضم گرفته بود.  

دوس ندارم این روزا بیام سر کار.  دوس دارم خونه باشم. برم قدم بزنم. این ور اون ور و نگاه کنم. راستیتش چن روز هم هست که دلم می خواد بشینم خونه شیرینی بدرستم   

 

بعضی وقتا می فکرم بشینم خونه و دیگه سرکار نرم و به زندگیم برسم. اصلا نمی فهمم چرا همسن و سالای من که ازدواج هم کردن و اینا ٬ حاضر نیستن خونه بمونن و دنبال کار می گردن. تا شکری نمی کنم که من بهر حال کار دارم و نباید دنبالش بگردم ولی به نظرم خونه بودن یه سری مزیتایی داره که سر کار نداره. البته من از تابستون متنفرم بخاطر گرماش و اینا. ولی اینقدم روزاش طولانیه که حاضر نیستم هم تو خونه بمونم تابستونا. ولی از طرفی هم پاییز و زمستون اصلا سرکار حال نمی ده. وقتی ساعت ۶ می رسی خونه انگار نصفه شب رسیدی. ادم می ترسه از تو کوچه خودشون رد شه بسکه هوا ترسناکه و هیچی معلوم نیس.  

 

خلاصه اش که روزای بیخودیه.  همش منتظر ۵شنبه جمعه هستم که اونم اینقد زود می گذره که نمی فهمم کی اومده اصلا. فقط جمعه ها شب که دارم می خوابم هی فحش می دم به خودم که دوس ندارم فردا برم سر کار  

شادم که این روزها می گذرد.  

 

 

۶۶- فرهاد فرهاد که میگن این بود؟!!

۱- همچین هی بیستون بیستون هم می کنن چیزی نیست ها!!! یعنی بیستون چیزی هست فرهادش همچین چیزی نیس!!! هی گفتن نقش فرهاد داره نمی دونم چی چی داره ولی وقتی با کلی ذوق و شوق رفتم ببینم فرهاد چی تراشیده فقط با یه کوه صاف شده طرف شدم!!!  خوب البته واسه خودش کلی کار بوده که وایستی و کوه و صاف کنی ولی خوب من منتظر یه سری پیکره ها و تراشها و ... بودم عین نقش رستم و اینا . چی نصیبم شد؟ هیچی !!! یعنی همه وقتی که گذاشته اونجا فقط کوه و مثل دیوار صاف کرده؟!!! من باور نمی کنم ولی خوب این چیزی بود که من دیدم!!!  

تازه یه مجسمه با نمک هم همون اولش بود که نوشته بود هرکوله!‌ ولی از کسی شنیدم که می گفت این همون خدای شر اب ِ که چون نمی خوان اینو بهش بگن و زشته و بده و غیر اس لامیه و اینا بهش گفتن هرکول!!!!  

 

ولی طاق بستانش خیلی گشنگ بود. واقعا حالیدم. خیلی خیلی خیلی خوشگل بود. پیکرایی که به اون عظمت تراشیده بودن . البته همسرزندگی می گفت ببین چقد اونا کوتوله بودن ولی من می گفتم نه٬ اینکه تو تراشها این شکلین نمی تونه بیانگر کوتوله بودنشون باشه و ...  

 

۲- دقیقا از اونجاییکه من همیشه همه کارهام سروقت انجام می شه و کوچکترین بی برنامگی ای رو حالیش نمی شه ٬ من درست ۴شنبه غروب که فرداش می خواستیم راه بیفتیم mense شدم   

 

3- این روزا اصلا دلم نمی خواد بیام سر کار   بیشتر دلم می خواد صبحها تا 8- 9 بخوابم و بعدش پاشم یه فکری بکنم.  

 

4- راستی وقتی برگشتیم رفتیم خونه مامان همسرزندگی که سوغاتیهاشونو بدیم و کوروشم ببینیم و اینا. به نظرم دیگه با نمک نیست این بچه. ولی خوب چون هنوز کوچولوئه و خیلی مسایل دیگه ، واسه اهالی اون خونه خیلی جذابه !!! من که نمی تونم تحملش کنم. 15 ماهشه ولی حرف نمی زنه هنوز! یعنی به زور ماما بابا رو اونم هفته ای یه بار با کلی مشقت میگه! نمی دونم شاید اینجوری درستره!!!! بهرحال که زیاد دلچسب نیست (نیش) 

 

۶۵- سر خیار کدوم وره؟! از این وره و از اون وره...!!!!

۱- خونه خاله اینا بودیم که خاله هی به همسرزندگی تعارف می کرد که میوه برداره و اونم نمی خورد که دایی یه انار گنده برداشت و گذاشت تو یه پیش دستی کوچولو و شروع کرد به پوست کندنش سر حوصله. همسرزندگی هم درست جلوش نشسته بود و نگاش می کرد. یه چن دیقه ای گذشت که یه دفه همسر زندگی گفت: چه حوصله ای داری دایی؟! اگه من بودم تا حالا ۵ تا انار خورده بودم!  

دایی با چشمای گرد شده نگاش کرد و نمی دونم خاله چی گفت که یهو خندیدم و گفتم: پس فک کردین چرا همسرزندگی الان چیزی نمی خوره ؟ خوب واسه اینکه تحمل اینقد وقت گذاشتن و واسش نداره . وقتی اراده کنه میوه بخوره می ره بر می داره از تو یخچال و همونجا سر سینک ترتیبشو طی چن ثانیه می ده و بعد با خیال راحت میاد میشینه. اینقدم سریع می خوره که انگار کسی می خواد ازش بگیرتش. واسه همینه که من نمی تونم انار بخورم دیگه. چون همش خودش واسه خودش پوس کنده نکنده اونم تو خود اشپزخونه  می خورتش!  الانم واسه اینکه ابروریزی نکنه (!) تو خونه که بودیم سریع ۲ -۳ تا پرتقال خورد و بعد راه افتاد !   

 

بعداز یه سری مکالمات همسرزندگی گفت که خوب معلومه . بخاطره اینکه اینجا مهمونم و مجبورم کلاس بذارم موقع میوه خوردن و اینا دیگه. اونوقت بهم نمی چسبه میوه خوردن!  

 

بحث به اینجا رسید که همسرزندگی پرتقال که می خواد بخوره پوست نمی کنه پر پر کنه و بخوره ۴ قاچ می کنه و قارت می ده پایین (البته منم ولی با شرایطی که عرض می شود...) . منتها با این تفاوت که همه برشهای افقی می زنن به پرتقال که قاچش کنن ولی همسرزندگی برشهای عمودی و اینا. و نهایتا بغیز ار یه پوست نازک که همون پوستِ رنگیه خارجیه پرتقاله٬ دیگه چیزی ازش نمی مونه.

 

همه با تعجب نگاش کردن و خواستن اینکار و بکنه که البته زیر بار نرفت و نمی دونم دوباره چی گفت که گفتم بابا شما کجای کارین؟! یه سری معجزاتی داره همسرم که کسی تاحالا نتونسته عینشوو بیاره. مثل اینکه وقتی گلابی می خوره از گلابی فقط و فقط اون چوب سر گلابی باقی می مونه و از یسب هم همینطور . و اگه این سیب و گلابیه اون چوب رو نداشته باشن اثری ار اونا به جا نمی مونه حتی یه مولکول.  

(و در حالیکه همه از تعجب و حرفایی که خودِ همسرزندگی در ادامه حرفای من و تائید و تاکید و توضیح اضافه این موارد میزد٬ هم خنده اشون گرفته بود و هم تعجبیده بودن)ادامه: تازه این که چیزی نیست. واسه همه ته خیار تلخه و نمی خورنش ولی واسه همسرزندگی سر خیار!!!!  

 

اینو که گفتم دیگه کسی باورش نشد و شروع کردن به امتحان کردن و این حرفا و بحث کشید به اینجا که اصلا همسرزندگی خیار برعکس می گیره تو دستش !!!! و نتیجتا به ته خیار می گه سر خیار   

 

در ادامه هم دامی واسه همسرزندگی یه کلاس آموزشی گذاشت که سر و ته میوه ها رو بهش یاد بده :D  

 

 

2- دادگاه اعلام حکم حضوری همسرزندگی به نفعش بوده گویا. اینطور که وکیلش می گه. حالا ببینیم اون یارو عوضیه که حتما میره واسه اعتراض، نتیجه دادگاه تجدید نظر چی می شه 

 

خدا کنه به خیر بگذره. دیگه چیزی از اعصاب واسم نمونده. بسکه هی کاری واسش نمی تونم بکنم الا صبر ببینم نتیجه دادگاه چی می شه و دیدن استرس ها و اعصاب خوردی های همسرزندگی که هی داغونترش می کنه. خدا ازش نگذره که اینطوری با زندگیمون بازی کرد .  

حالا فقط اینم نیست . هنوز اون پاکزاد حرومزاده مونده.  

 

3- اگه خدا بخواد فردا می خوایم بریم کرمانشاه. (خوشحالی می کنیم) من تا حالا اونجا نرفتم. می گن گشنگه. نمی دونم فرهاد هنوزم اونجا هست یا نه ولی!   

 

4- تازه امروز هم دوباره میرم مشاوره. نمی دونم همسرزندگی اونو قانع می کنه و یا اون همسرزندگی رو