۳۶- ..... به این زندگی!‌

 مرده شوره شو نو ببره. همین چن وقت پیش به خودم و جد و ابادم خندیم اگه واسه نهار مهمونی بدم ولی خوب تقصیره منم نبود هرچی بهشون گفتم به خرجشون نرفت که نرفت و گفتن ما نهار میایم خونتون!‌هرچی قسم دادم که بابا اصلن از عصر بیاین واسه شام و بمونین گفتن نه زحمتت می شه!‌ ما همون ناهار میایم!‌ تف تو گورشون کنه!‌ از ساعت ۱۱ اومدن نشستن راس راس تو چشم من نگاه می کنن و اشغالاشونم می ریزن رو زمین!‌ خوبه من تو اجیلام تخمه نمی زارم وگرنه که ظرف یه ساعت تبدیل به سطل اشغال شده بود خونه ام.  از دفعه بعد بادوم زمینی هم نمی زارم جلوشون!‌ 

تازه ناهارشونو خوردن  همه چی واسشون گذاشتم و حوصله اشون دیگه داره سر میره    بچه اشون خوابش میاد      اون یکی نمی دونم خسته شده ... خوب بابا جان پاشو برو خونت... نه استغفرا... امکان نداره. می گن می خوایم بشینیم منوچم که اومد ببینیمش و بعد بریم!‌

هی تیکه تیکه رفتم تو اشپزخونه چند تا ظرف شستم خشک کردم اومدم نشستم. یکی پا می شد می رفت تو اتاق خوابم یکی رو تخت دراز کشیده بود اصلن یه لحظه هم به شعورشون نرسید که اتاق خواب و تخت خواب یه جای خصوصیه. همه نمی تونن ازش استفاده کنن!‌! اگه ولم می کردن و می تونستم می شستم گریه می کردم. اینقده که بغض گلومو گرفته بود.

منوچهرم که گذاشت ساعت ۵ اومد. اونم نه خودشو زنش که !‌ مهناز اینا هم اومدن!!!     یه دفعه توی یه خونه ۷۵ متری یه جمعیتی بالغ بر ۱۵ نفر که همه دارن باهم می حرفن و یکی هم صداش به اون یکی نمی رسه داد میزنه  وول می خورد و از اون طرف ریحانه شروع کرده بود به جیغ کشیدن!

اصلا هم انگار نه انگار که منه بدبخت باید فردا صبحش افتاب نزده بیدارشم و برم سر کار.

قیافه ام دیدنی بود. برای ۳۰ - ۴۰ ثانیه نمی تونستم از جام تکون بخورم! اصلن نمی دونستم کجام و باید چی کار کنم! یه نیم ساعتی اینطوری گذشت تا گروه اولی پا شدن که برن. دنبالشون باقی هم پاشدن و رفتن و فقط منوچ اینا موندن که با یه تعارف الکی همسرزندگی موندگار شدن واسه شام!!!!

منم گفتم عمرم اگه پاشم غذا درست کنم خودت می دونی و مهمونات. فقط پاشدم همینطور که باهاشون می حرفیدم ظرفامو جمع و جور کردم و اشپزخونه رو مرتب کردم . حتی خم شدم با یه دستمال کاغذی نمدار تیکه تیکه اونجاهایی که پوست بادوم زمینی ریخته بود جمع کردم - اخه دیگه روم نشد طی رو بردارم بیارم تو سالن جلوشون! - و هی تو دلم به خودم فحش دادم چه فحشایی! خودم از شنیدنشون تو دلم خجالت می کشیدم و قرمز می شدم! 

حالا شامشونو هم خوردن مگه می رن!‌تا بالاخره هی این اژانس بزنگ اون یکی بزنگ که اخره شبه جمعه ماشین داشته باشه ساعت ۱۰ رفتن. البته همسرزندگی تا یه اژانش رسوندشون.

منم تا رفتن میوه و شیرینی و جابجا کردم و یه دو تا مسکن خوردم و زرتی پریدم تو جام!‌ وقتی هم همسر زندگی اومد نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بهش نگم که چقدر عصبانیم. ولی خوب تقصیره اونم نبود . فقط گفت اونا اینطوری دوس دارن دوره هم باشن و بهشون خوش بگذره. منم گفتم به شرطی که یه خونه گنده داشتم یه حرفی نه تو یه خونه ۷۵ متری!‌

تف تو روی من اگه دوباره بذارم اینا این کارو با من بکنن. حالا ببین

 

 

۳۵- بهترین همسر زندگی!

۱- بیشعورا معلوم نیس چرا همه good life ها رو خوردن!!!! هر چی می گردم کماکان نیس. ایندفه مجبور شدم insense بگیرم واسه سالگرد نامزدیمون. خوبه ها. دوستشم داریم هر دومون ولی اون یه چیز دیگه است!‌

۲- اینجا که دوباره جام عوض شده گیره یه سری خل و چل بیشتر افتادم! یه اقاهه هست که با هیشکی نمی حرفه و همش هم یه جا یعنی سرجاش نشسته از صبح تا خود عصر و تکونم نمی خوره!‌ نمی دونم ایا مشکلی داره واسه تکون خوردن یهنی؟ چطور می تونه ۸ ساعت یه تِک بشینه اصلا؟ اون یک یکه بدتر . یه جوری کار می کنه که انگاری داره چه کار مهمی می کنه!! حالا داره می ره ظرفای ناهارشو بشوره ها!‌ همش هم مثلا می خواد بره سرجاش بشینه و دو قدم که مونده برسه شروع می کنه به دویدن تا بشینه رو صندلیش  بدبخت خله! اون یکی مثلا چه می دونم موزع بوده الان شده مسول دفتر مدیرکل. یه جوری باهات حرف می زنه که انگار خداس و اون بالا بالاها و تو یه فیتو پلانکتوم هستی تو قعر اقیانوس! این یکی دیگه کلهم از ساعت ۸ صبح تا ۴ بعد از ظهر بغیر زمانیکه داره ناهار می خوره داره با تلفن حرف می زنه وقتی هم یه اتفاقی می افته از ترس جونش یه کارایی می کنه که بیا و ببین!‌مثلا یه ساعت پیش power سیستمش سوخت وقتی بچه ها داشتن سیستمشو چک می کردن این هی می رفت عقب تر وای می ستاد نکنه یه دفه یه چیزی از تو سیستمِ پاور سوخته اش بیاد بیرون بخورتش!!!!

۳- دیروزی که مثلا یه کم با همسرزندگی سر سنگین بودم و مثلنش تحویلش نمی گرفتم و اونم یه جورایی باهام نمی حرفید حوصله ام سر رفته بود تازه دلم هم می خواست اون بیاد جلو و از این حرفا! تا اینکه رفت حموم. دیدم اووههههههه اون اگه به خودش باشه تا یه ساعت و نیم دیگه در نمیاد. رودی رفتم در زدم و مثلا با عصبانیت گفتم زود بیا بیرون! اونم گویا متعجب شده بود ولی بهر حال ۵ یا ۱۰ دیقه بعدش اومد بیرون. تو این فاصله هی فک میکردم اومد بیرون چی بگم اخه. که موبایلش زنگید. منم رفته بودم رو تخت دراز کشیده بودم واسه خودم که یعنی امنگار نه انگار. دیدم اومد کنارم . هیچی نگفتم. هی نگام کرد. اخرش خنده ام گرفت و پتو رو کشیدم رو سرم. می گه چی کارم داشتی ؟ برای چی گفتی زود بیاد؟ با یه قیافه حق به جانب می گم مگه ندیدی موبایلت خونه رو گداشته بود رو سرش !!! گفت: اِِِِِِِِِِِِِِِِِ اِ اِ ...... یعنی دلت واسم تنگ نشده بود دیگه؟! باشه . بعد که پاشد بره و یهنی من فک کردم که داره می ره همچین پرید بغ لم کرد که خشکم زده بود از تعجب. اینقد چرت و پرت گفت و خندوندم که نگو. زندگی اینقده شیرین شد!!!! 

۴- همسرزندگی بهم میگه برو خدا رو شکر کن از این شوهر فقط یه دونه تو کل جهان هستی هست اونم تو داری!!!! فک کنم پارتی داشتی خدا از اون بالا منو فقط واسه تو فرستاده!!!!

 

 

۳۳- خدابیامرز حباب

۱- نمی دونم اگه من حرف نزنم میگن لالم؟!!!!! اومدم بهش بگم shift و delete نمی خواد فقط delete‌ و بزن. می گم شیلیت و بزن!!!!  طرف نمی دونست جلوی من اون لحظه باید چه عکس العملی نشون بده. کی تازه؟!!! اون که این همه مبادی ادابه و همیشه مودب و محترم می حرفه!!!!!!!!

۲- مردک دیوانه ..... دور میدون ونک و زده بود و رسیده بود سر ولیعصر که دیدم درست همون وسط ترمز کرد!‌ بعد به همون شکل و از همون وسط خیابون شروع کرد به دنده عقب گرفتن!!! اونم تا کجا؟؟؟ گفتم حتما دنده عقب میاد کنار خیابون... دیدم نههههههههههه... همینطوری از وسط رفت تا بعد از ملاصدرا تا تونست فرمون بگیره و بپیچه توملاصدرا!!!!!!!!!!!!!!!!!!   اون وقت میگن چرا پیشرفت نمی کنیم! یارو از دهشون پا شده اومده اینجا و فک می کنه هرجور با خرش اینور اونور می رفته با ماشینم همونطوری باید بره...

۳- چن روزه ۱۰ سانت از کمرم نافرم می درده

۴- دیشب خسته کوفته درمونده با یه احساس منفی از دل درد    داشتم می رفتم بخوابم ساعت ۹ که نیلو زنگید لپ تاپش مشکل داره و امروز مسابقه و اینا ......... و نتیجه این شد که تقریبا ساعت ۱۰:۳۰ ناصر و مژگان و دامون همگی خونمون جمع بودن و همگی خوشحال گل می گفتن گل می شنفتن و منم هی لبخند می زدم و با لپ تاپای این و واون ور می رفتم ببینم چه خاکی باید تو سرم بریزم . و نتیجه اینکه تازه وقتی مژگان اینا رفتن یعنی ۲۰ دیقه به ۱۲ تازه بساط مشر. وب راه افتاد و تا ۱ هم به همین منوال و بعدش که دیگه دامونم ۱ـ ۱.۵رفت و من فقط تونستم همه چی رو بزارم رو کابینت و با اخلاق ...سگی برم تو جام و بمیرم. رحمتم کنه خدا!  وقتی هم همسرزندگی خیلی اروم خم شد که بازومو ببو  سه اینقد عصبی زدمش کنار و بهش گفتم روانی که فک کنم دیگه هیچ وقت تا اخر عمرش جراته بو س و بوسیدن و به خودش نده

۵- من رسما باید از امروز با یه معاونِ خانومْ  کار کنم   خدا خیلی بیامرزتم! ادمه خوبی بودم! یارو خیلی خره ............... مهسا بهش می گه دختر ترشیده!!!!!!!!!!!!!!!!!

۶- باید یه تنه کلی مطلب راجع به KM و Portal  و ebussiness تهیه کنم . هر کدوم جدا جدا . نمی دونم کی می خواد present شون کنه چون من که عمرا نمی رم جلو جمع بحرفم و از طرفی نمی دونم روشون باید  چه پروژه ای تعریف بشه. اخه km پروزژه نمی شه که!!!!

از همه مهمتر اینکه بغیر از پرتال تا بحال رو هیچ کدومشون focus نکرده بودم و هیچی نمی دونم ازشون! ای خدااااااااااااااااااااااااا............  اگرم تا حالا نمرده بودم دیگه الان حتما مردم. فاتحه