۲۱- دلتنگی

دلم نیومد دلتو بشکونم ، اخه بدجوری خورد تو ذوقت... یادته وقتی بهت می زنگیدمو و بهم می گفتی الان کار دارم میشه 2 ساعت دیگه بزنگی .  یادته بهت می گفتم دلم واست تنگیده ... عصبانی می شدی می گفتی این حرفا چیه می زنی ادم و تضعیف می کنی ، من که نمی تونم کاری واسه دله تو بکنم پس دیگه از این حرفا نزن......

نمی دونی چقد ناراحت می شدم ، چقد دلم می شکست ، چه جوری بغضمو می خوردم که مبادا بفهمی دوباره دعوام کنی . تو که اخه پای تلفن منو نمی دیدی نمی دیدی با چه ذوق و شوقی بهت می زنگیدم و عین امار همیشه حالمو می گرفتی .... هیچ وقت حوصله نداشتی ، همیشه کار داشتی و خسته بودی ....

کم لطفیه اگه بگم اصلا تغییر نکردی تو این چن سال ، ولی وجدانا هنوزم وقتی نیستی یا مشغولی و بهت می زگم عین همون موقع ها می زنی به قوله خودت تو برجکم!!!!!!!!!!!  مخصوصا که این اواخر بد جوری بازیم دادی. نمی دونم خداییش نا خواسته بوده یا با خواسته!!! ولی تا حد جنون کفریم کردی........ این دفه که حتی موقه رفتنت بعد از اینکه کلی دلمو سوزوندی حتی حاضر نشدی پیشونیمو ببو سی ..... مسلما نمی خواستم اویزونت باشم ، منم reactionی نشون ندادم .. به همین سادگی و تو رفتی.......

از رفتنت ناراحت نیستم قبلا هم تنها بودم ... تو تاریکی شب تنها بودن تو خونه رو دوس ندارم ولی باره اولم نیس که تجربه اش می کنم.... معلومه که خونه خودمون می مونم ، مگه دیوونه ام حالا که تنها شدم پاشم برم اینجا اونجا ، تازه تنهایی رو پیدا کردم!!!!!!!!! ولی عجیب از این می سوزم که حالا که قراره باهات نباشم ساعت 1 نصفه شب پاشدی ریشاتو می زنی.... ریش تراشتم شا رژ کردی و با خودت بردی!!!! مطمئنم اگه قرار بود منم بیام کلی باهام بحث می کردی که دوروز رفتن مسافرت که ریش تراش نمی خواد... بذار راحت باشیم بابا!!!!!!!!!! عمرا هم اگه پا می شدی ریشاتو می زدی

الانم واقعا لازم نیس هی sms بدی کاشکی میومدی!!! می دونم جمع خونوادگی خیلی باحاله  و داره بهت خوش می گذره.... نمی دونم چرا جلوی من معذبین. از رفتارا و حرفاتون مشخصه ... کاملا. من همه جوری سعیمو کرده بودم که مثل باقی باشم ولی ................!!!!!!!!! دلم از این می سوزه که کم حرص نخوردم از کارای این و اون و به روی خودم نیاوردم . تو هم که خداییش شاهکاره طبیعتی... نمی دونم ولی می تصورم خدا یا می خواسته منو امتحان کنه یا می خواسته شوخی کرده باشه  که تو رو افرید و گذاشت تو زندگی من.... ازش ممنونم ... جون ذاتا ادم مهربون و خوبی هستی ولی به خاطر اون کارات خدادتا  از دستت ناراحتم......

راستشو بخوای خیلی دلم می خواد جای خالیمو حس کنی.... می دونم خیلی خود خواهیه ، همینطور به نظر خیلی از خود راضی میام بخاطر این حرفم ، ولی مگه چی میشه ... چطور وقتی تو باهام نیستی یه جایی من هوارتا دلم برات می تنگه  و جای خالیتو حس می کنم و از بی تو بودن هزارتا به خودم فحش می دم ، خوب یه بارم تو جای خالیه منو حس کنی بلکه وقتی برگشتی یه کم از اون همه توجهی که واسه دیگرون می خرجی بدی به من!!!!  خوب البته اینقدرم مغرور هستی که اگرم این اتفاق افتاده باشه وقتی برگردی به روی خودتم نمیاری...... دیگه نمی دونم باید چی کار کنم....

راستی دیشب که بدجوری باد میومد و هوا سرد بود الانم که داره باد و بارون میاد وحشتناک ، نذاشتی من واست لباس جمع کنم که ، پس خدا کنه با اون لباسایی که خودت برداشتی لااقل سرما مرما نخوری....

 به دلایل گفته شده در فوق از دیشب حالم خیلی بده و تمام سر و صورتم پیاده شده بسکه عطسه کردم و دماغمو گرفتم ،  چشامم که شده اندازه یه پرتقال !!!!! مطمئنم همین الان حسرت یه لحظه دیدنه منو داری... حتما داری پر می کشی که منو ببینی!!!!!!!!!!!!!!! نگران نباش سعی می کنم بااین شرایط اب و هوایی همینطوری بمونم تا برگردی و فیض ببری !!!!

 

در ضمن فک نکنم مشخص باشه که دلم واست تنگیده ، مگه نه 

بهدا ننشته شد:

۱- بازم یادم رفت sendکنم .... بجاش save کردم

۲- نمی دونم ولی اگه با بابام می رفت شاید اینجوری نبودم ولی بی مهرفت بهد از اینکه کلی دلمو سوزوند و یه چیزایی گفت که در جوابش حتی سکوتم هم کم اورده بود!!! مامانش اینا و خواهراشو برداشت برد شمال........

۲۰- به فکر دیگران بودن

۱- دیشب دیگه بالاخره بغضم ترکید.......... کماکان به علت گرمای بیش از حد اتاق خواب ، سالن به خوابگاه تبدیل شده اما از انجاکه همسر زندگی بصورت ....... می خوا بند!!! گرما به ایشان اثری ندارد . خولاصه بهد ۲ هفته که داشتم  می دقیدم و هیچ عکس العملی هم نمی بروزیدم ،دیشب گفتم خوب من که تنهام تو سالن  کسی به طبع صدای فین فینمو نمی شنوه ... حالا که اشکام داره میاد بذار لااقل بسبکم خودمو................ نمی دونستم یکی عین جن می خواد بالا سرم ظاهر بشه و بهدم برق و روشن کنه و با عصبانیت کامل داد بزنه که چیه باز داری گریه می کنی نصفه شبی؟؟؟ اونم تنهایی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!‌  بهد از اینکه سه تا سکته رو باهم زدم دادیدم که روانی ترسیدم ، کی گریه کرد (با پر رویی کامل)!!! و خوابیدم .......... و بودا منیم ماجرای سبکیدن !!!!  الان اینگده سبکم پامو با طناب محکم بستم به پایه میز یه موقع نرم تو ابرا

۲- بهد از ظهری که رفتم خونه و نهار درستیدم ، موقع خوردنش همزمان بود با فیلم uufaithful ... منم کلی زنه رو راهنمایی می کردم که کی کجا بره ، چهجوری بره ،چی کار کنه تابلو نشه و .......... همسر زندگی در حالیکه اینطوری نیگام می کرد  گفت: تو مطمئنی ....... ؟؟؟ !!!!!!!!!!!! من طاقت شنیدنشو دارما  میگم نخیر... بسکه شما مردا بی جنبه این خوب، فقط که خدا شما روتو دنیا نیافریده!!!!!!!!!!!!! بههههههد تازه اونجام که شوهر زنه رفت پیش اون پسره گفتم: خاک بر سر بی جنبه اش کنن ،من اگه بودم بخاطر خوشبختیه زنم خودمو می کشتم که اون وسط نباشم نه یکی دیگرو !!!!!!!!!!!!!!!!! همسر زندگی:  راس می گی اخه تو که خیانت نکردی طرفت اینکارو کرده و تو طاقت نداری ...................

۳-  به همسر زندگی می گم من حوصله ندارم جایی برم ، کسی و ببینم ، کاری بکنم و ... شما واسه اینکه حوصله ات سر نره و اهصابت خورد نشه و نری رو نرو من ، بابا داره می ره شمال ، شمام باهاش برو... من ناراحت نمی شم تنها بمونم !!!!!!!!!!!!!!  عصبانی شد بی ادب گوشی رو قطع کرد........................................................ من و بگو به فکر کی هستم ...

خوب البته اون نباشه الان در این وضعیت روحی من  ، من خیلی راحت تر هستم

۴- اگه ... فقط اگه یه ذره... یه سر سوزن.... بهم می توجهید و همش تو فکر توجهات مادی نبود ، حال من خیلی بهتر می بود..........

۵- چگد تیتر پستام به محتویاتش می خوره .... قبلا لااقل با ربط تر می نوشتم........ البتش اوضاع جویم هم همینطوریه الانا

 

بهدا نوشت:

تو راه دست شویی تا حموم (ده قدم) فک کردم اگه یه پرتقال یا نارنگی بخورم الان چقد خوبه ... (از اونجایی که خیلی پرتقال و نارنگی می دوستم )خیلی خوشحالم می کنه... دست و صورتمو شستم (۵ ثانیه ) رفتم سراغ یخچال (۶ قدم) هر چی تو یخچال و می نگاهم ، اینور و می نگاهم ، اونورو می نگاهم نمی فهمم واسه چی اومدم اونجا ... می فکرم حتما تو اتاق خواب کار داشتم اشتباهی اومدم اونجا...

میرم اونجا هر چی می فکرم یادم نمی افته... تمام کشوهای میز توالتو می کشم بیرون کهشاید چیزی می خواستم از توشون بردارم ... هرچی نگاه می کنم یادم نمیاد . بلند می گم : حتما از تو کتابخونه چیزی می خواستم ... بدو بدو می رم تو اون یکی اتاق... هی اینور اونورو می نگاهم چیزی به کله ام نمی رسه .....

 بههههههههههد میرم اون مسیر اولیه رو (از دست شو یی تا حموم ) دوباره طی می کنم یهو تصویر نارنگی بامبی می خوره تو مغزم... سریییه می رم سراغ یخچال  و یه نارنگی بر می دارم و می دوم و می رم و با لبخند می دم به همسر زندگی

۱۹- دق مرگ شدن

۱- اه اه اه هیچ وقت اینقد از بهار بدم نیومده بود... دارم می میرم از چشم و گوش و دماغ و دهن و همه جام داره در میاد.. .......... چشام شده این هوادماغمو بسکه چلوندم شده شبیه دماغ خوکچه هندی!!!!!!! حالم داره بهم می خوره ... خیلی از بهار خوشم میومد اینم روش دیگه چی شده.......  تازه بتامتازون هم زدم... خاک بر سرشون کنن امپولام دیگه قلابی شدن!!!!!!!!!!! بهار واسه من یهنی مرگ!!!!!!!!!!‌  همیشه افسردگیم تو بهار قلمبه میشه !!!! ارزوی مرگ واسه هر روزم نیس واسه هر دقیقمه!!!!!!!!!! نمی فهمم این فصل زایش و کوفت و زهرمار که میگن چرا واسه من فصل مردنه.........  یهنی خدا حفظ کنه همسرزندگی رو .... خیلی مرام میذاره ... تحملم می کنه تا حد مرگ............ (البته غرش هم می زنه ها ولی یواشکی !!!! )

۲- تقصیر خودشه ....... یه بند رو اعصابه منه..... یهنی تصور کن همش منتظر باشی ... الان ... دیگه الانه .... نه دیگه حتما ایندفه ............. ولی اصلا به روی مبارکش هم نیاره ... هی میری اشپزیتو می کنی.... کاراتو تند تند می کنی... هی پیشه خودت میگی حتما ایندفه... الان دیگه حتما .............................. ولی نه که نه... اصلا به روی مبارکش هم نمیاره.... نمی گه عمر حباب کوتاهه ... بهدش که هی نشست و حسرت خورد من از اون بالا فقط نیگاش می کنم.... اینقدم بدم میاد به یکی بگم چی می خوام یا چی لازمه و هر چی، بهد اون تازه بره اون کارو برام بکنه. اصلا برام ارزش نداره حتی اگه خودشو کشته باشه تا انجامش بده !!!بدتر از همه چیز اینه که اون همه کاری می کنه که حتی نخوام راجه به اون یکی باهاش بحرفم.خوب منم حرص می خورم. البته من هیچ وقت باهاش راجه بهش نمی حرفم.همون یه بار که چقدرم گوش کرد واسه ۷ پشتم بسه... کلافه ام دارم روانی می شم ولی اون اصلا انگار نه انگار ..... تو بگی تو این تعطیلات حتی اگه یه بار فقط یه بار .... نه . دریغ از کوچکترین ..... احساس خیلی بدی به ادم دست می ده وقتی می بینی اینقد به ادم بی توجهی می شه . تازه من که چیزی نخواستم . خواسته من کوچکترین و بی اهمیت ترین خواسته ایه که یکی تو زندگی می تونه داشته باشه. در حقیقت تا حالا ندیدم کسی واسه اون چیزی که من می خوام انتظار بکشه یا التماس کنه و یا هر چیز دیگه ای چه می دونم ....... نمی دونم اشکال کار کجاست..... ولی اگه خودمم کاشکی شرایطم اونطوری که باید باشه بشه که دیگه این قضیه پیش نیاد....... الان و در حال حاضر هیچ چیزی ارومم نمی کنه

۳- کاشکی این وظیفه هه هم نبود که ادم مجبور باشه تو یه فاصله زمانی محدود هی یه عالمه ادم ببینه اونم کسایی که همچینم دلت نخواد ببینیشون.... دیروز همسر زندگی میگه اگه خونه مژگانم بریم (که زنگیدیم و دانی گفت تو راهن دارن از باغ برمی گردن ... مام گفتیم خوب رسیدن حتما خودشون به شعورشون می رسه یه زنگ می زنن . ماهم ۱۰ دیقه می ریم می شینیم و پا می شیم می شه انجام وظیفه.......... دریغ از یه زنگ خشک و خالی !!!!!!!!!! ) دیگه فقط شرقی ها می مونن که اخر تعطیلات می ریم همشونو با هم می بینیم. گفتم مژگان که نیس می خوای حالا فهلا بریم پیشه سعید اینا گفت نه وایسا منوچ بیاد یهو با هم می ریم من حوصله ندارم دو باز از اخرین نقطه غرب برم به شرق تهران........ گفتم خوب اخه الان که بیکاریم. منوچم که اگه می خواست کسی تو عید بره خونش نمی ذاشت از یه هفته قبل از عید بره مسافرت و به همه هم بگه من ۱۷ام برمی گردم!!!!!!!! اقا عصبانی شده که این چه طرز حرف زدنه خوب رفته یه اب و هوایی عوض کنه  خستگی خانمش از بین بره . همه مگه باید از تو اجازه بگیرن بعد برنامه ریزی کنن      می گم نخیر... نه که خانمش دقیقا یک ساله تو مرخصی استعلاجی و بعدم زایمان نبوده الان خیلی خسته است!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! اونجام که رفتن که همش تو خونن!!! خداییش اگه بگی یه قدم فقط یه قدم از در خونه بیرون گذاشتن نذاشتن.... بهشون می گم چه جوری اب و هواتون داره عوض می شه منوچ می گه ناهار و میریم تو حیاط می خوریم!!!!!!!!!!!!‌  می گم خسته نباشین واقعا .... همه برادر شوهر دارن منم دارم........... من اگه بخوام برم دم ساحلم باید یه اف تابه با خودم ببرم.........

۴- نمی دونم ... خدایا یا منو بکش ........... یا منو بکش !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ناشکری هم نمی کنم