۵۲- واگویه ی عصبی

 

نمی دونم چرا دو سه روزه بینهایت عصبی ام..........  شدم عینه فشفشه... تایه چیزی می شه چنان از کوره در می رم که انگار کش از تمبان/تنبان/ حالا هرچی!  مهم اینه که کنترل ندارم......

 

نمی دونم همه مردا اینجورین یا بعضیا یا فقط همسر زندگی... بعضی وقتا همسرزندگی من و دچار یه حسی می کنه که دلم می خواد خفه اش کنم.... وقتی صداش می کنم یا یه مطلبی رو بهش می گم؛ بطور معمول نمی شنوه و اگه خبری باشه یا همین جوری که هیچی، اما اگه منتظر جواب باشم یا موضوع مهم باشه دوباره ازم می پرسه چی گفتی؟!!!! منم کفری می شم و می گم خوب من که بغل دستت نشستم و باهات می حرفم  یا داری تو چشام نگاه می کنی، پس برای چی بهم نمی گوشی؟!........  بعدم که می گه خوب مثلا چون مهم نبود یا حواسم به فلان کار بود یا ....  اینقد بهم می ریزم  که برای خودم ارزوی مرگ عاجل می کنم  .  پسره انگار دل درد داره که هی من و حرصی میکنه!!!!!

 

آهان راستی، بالاخره از اون جای بستنی ها خریدم..... هورااا.......... فقط حیف عین منگولا می مونه و هر شیش تاش بهم وصلن ولی عیب نداره .... مهم اینه که خریدمش    

 

خیلی عجیبه.... همه همکارام تن صداشون پایینه که بطور عائی من متوجه نمی شم چی میگن ولی وقتی دارن با تلفن می حرفن اینقده یواش می حرفن که صداشون به کل در نمیاد و من متعجبم چطور اونوره خطیه صدای اینا رو می شنوه ..... اما من .... من بدبخت.... با این تن صدای بلندگو که وقتی در گوشی می حرفم انگار دارم می جیغم  تا میام یه چیزی رو اروم به همسرزندگی بگم که خوب دوس ندارم کسی بشنوه     اون هی می گه چی؟ چی گفتی؟ دوباره بگو! یا اون قسمتی رو که شنیده هی تکرار می کنه و من مجبورم ۵ تا ۶ بار یه چیزی رو بگم تا بفهمه من چی میگم............ خوب ادم کلافه می شه . منم که کلا از تکرار بیزارم. تو فکر اینم که همسرزندگی رو به خاطر این که هی حرفای منو نمی شنوه بکشم!!!!!

 

به جون خودم درسته که سفیدی موهام ارثیه و کلا تو بیست سالگی باید سفید می شده که خوب خدا رو شکر تا ۲۳ سالگی ۳ - ۴ تا سفید بیشتر نبوده .......... ولی خداییش و وجدانی و خدا وکیلی و همه اینا با هم، از بعد از ازدواج تا حالا ( به هر کی بگی فک می کنه ۴۷ ساله ازدواج کردم... نه بابا ۵ سال !)فقط ۳ - ۴ تا دونه موی سیاه واسم مونده که خودم قصد دارم امروز برم خونه و این ۳ - ۴ تا مایه ننگ و ابرو ریزی رو از رو سرم بکنم !!!!  ........ اون وقت همه می گن اینقد این همسرزندگی رو اذیت نکن.پسر به این خوبی . اقایی. صبور و ..... !!!!!!!!!!!!

خدایا بیا منو بکُش، بکِش، بخور،‌تیکه تیکه کن،‌ نمی دونم... بهر حال یه کاری بکن من دیگه اینجا نباشم........... از سر درد دارم می میرم

 

 

 

۵۱- درد دوچرخه سواری ....

 کی فکرشو می کرد که ادم با نیم ساعت دوجرخه سواری این طوری پدرش در بیاد   در حال حاضر که توانایی نشستن روی بالش پر قو رو هم ندارم چه برسه به صندلی اداره ! بسکه یه جام درد می کنه  

 

 یادمه وقتی برای بار اول (ماه عسل) با همسر زندگی رفتیم کیش و شبش رفتیم دوچرخه سواری دور ساحل، روم نمی شد بهش بگم این مسیله رو و هی بنفش می شدم بعد هی قرمز می شدم و بعدش نفسم و خالی می کردم و فقط تنها کاری که تونستم بکنم این بود که بگم بیا دوچرخه دونفره بگیریم  که من یه وری بشینم و ..... !!!!!!

ولی چه دردی کشیدم اون شب ( D: ) با این حال یکی دوساعتی دوچرخه سواری کردیم