۴۲- بچه خارجکی

با همسر زندگی داشتیم می قدمیدیم که یهو بهش گفتم : ببین   بیا کارامونو بکنیم  جمع کنیم بزاریم بریم از اینجا. خوب؟

- کجا؟

من: هر جا غیر از ایران...

- خوب بریم اونجا چی کار کنیم؟ هر کاری بخوایم بکنیم خوب همین جا هم می کنیم دیگه...

من: (خوب دلیلی واسه حرفم نداشتم و فقط بهانه گیری بود!) نههههههههه! ببین بیا بریم.  اونجا خیلی خوبه ها! اصلن مگه تو بچه نمی خوای ... خوب بیا بریم اونجا بچه دار بشیم. بچه مون خارجکی می شه ها!!!!!

-  .... (منفجر شد از خنده وسط خیابون. همه ادمام وایستادن به نگاه کردنمون)

اخه این چه شانسیه من دارم.... همسرم هم به حرفام می خنده همش!!!

 

من اگه نخوام همسر زندگی بهم لطف کنه باید به کی بگم اخه..... شبا که میخواد بخوابه از همون اول داد می زنه سرتو بلند کن. که چی؟ که اقا دستشو بزاره زیر سرم یا به عبارتی زیره گردنم و این یهنی که منو بغل کرده تا من خوب بخوابم و خوابای خوب خوب ببینم! حالا اگه به دلایلی بخواد دیر بخوابه و من زودتر خوابیده باشم وقتی میاد تو جاش شروع می کنه با ارومترین صدای ممکن صدام می کنه اگه جواب ندم یه کم بلندتر صدام می کنه و اگه بازم جواب ندم  این روند ادامه داره تابالا خره من یا بیدار شم یا یه چیزی بگم . اون وقت خوشحال خوشحال می گه : سرتو بلند کن سرتو بلندکن می خوام بغلت کنم راحت بخوابی !!!!!!  

خدایا منو بکش..........

الانم دستم که دیشب تو خواب زیرم مونده می درده و دیگه نمی تونم چیزی بنویسم......... اه اه

 

 

۴۱- سالهای دور از خانه

بازم یه مدت گم و گور بودم ولی برگشتم.... اتفاق که زیاد افتاده ولی نه واسه گفتن...

من نمی دونم این همسرزندگی چه مشکلی با خونواده اش داره که گاها می بینی نه بهشون سر می زنه نه زنگ می زنه نه هیچی! وقتی می گم یه زنگ بهشون بزن هم با عصبانیت می گه نه بهد اونخت بعد از یه هفته تعطیلی درست روز بعد از تعطیلات می ره خونه مامانش اینا که همشون با تعجب نیگامون می کنن و می گن پس تو تعطیلات کجا بودین که الان یه ربعه اومدین سر بزنین و برین!؟!  منم مجبورم سر مو بندازم پایین تا همسرزندگی هرچی دوس داشت از خودش در بیاره و بگه.... خداییش اگه کسی فک کنه یکی از جمله هایی که اون موقع ها داره می گه راسته ، حتما مخش معیوبه!!!!

مثلا عینه امار ما دوشنبه بعد از ظهر که من خسته کوفته رسیدم خونه ، تند تند کارامونو کردیم و ساعتای ۶ راه اقتادیم رفتیم شمال. تتا کی؟ تا همین یکشنبه ای. یهنی ساعت ۱۲ شب شنبه راه افتادیم صبح ساعت ۴ رسیدیم خونه. اون وخت به مامانش اینا می گه همش و خونه بودیم!!!  خوب اخه دروغ که مالیات نداره! کنتورم نمی دازه !‌اخر ماه هم فیش نمیاد واسه ادم و بعدشم یه طرفه و قطعش که نمی کنن!!! اونم می گه!

دیشب تو راه خونه با خودم فک می کردم چرا ، واقعا چرا و واقعا چرا همسر زندگی اینقدر دوس داره دروغ بگه؟!! تو حرفاش با دیگران خودم می بینم و شاهدم که وقایع رو اون جوری که دوس داره می گه! خوب یهنی دروغ می گه. بعد فکردیم که یهنی به منم اینقد دروغ می گه؟!!!

باورم نمیشه که نگه چون از دروغ گفتن و به خیال خودش مردم و سر کار گداشتن لذت می بره . پس حتما به منم گفته و می گه. فقط دعا می کنم اگه یه موقع فهمیدم دروغ داره می گه بهم یا فلان چیز و دروغ گفته ، زیاد موضوع مهمی نبوده باشه که مثلا با زندگی و اینا بازی کنه... اخه کلا دروغاش بی ضرره... فقط دروغه!‌همین. 

منم حس می کنم دیگه اون ادم قبل نیستم . مثلا اون ادم قبل از ازدواج که دروغ نمی گفت . الان بعضی وقتا اگه مجبورم هم نکنه که راجع به یه مسئله دروغ بگم ، خودم نمی تونم ارون بگیرم! حتما یه چیزیش رو عوضی می گم که یه دروغی گفته باشم!!! اونم من که اگه یه موقع هیچ جوره نمی خواستم راجعع به یه چیزی به کسی چیزی بگم و اصرار می کردن و چرت و پرت جواب می دادم ، هنوز ۳ دقیقه تشده بود میومدم میگفتم دروغ گفتما! اینطوری بوده مثلا!!!! به قول تسی بسکه خنگ بودم. ولی الان یکی باید بیاد جلوی منو بگیره!!!

هنوز جواب اون سوالمو نگرفتم که چرا خانومایی که سر تا پا مشکی می پوشن (مانتو ،شلوار ، مقنعه یا روسری-بیشتر مقنعه و کفش و ... ) با عینک افتابیه تیره ی تیره ، رژ لب قرمز تند یا سرخابی می زنن؟!!! فک کنم مد شده!

همسر زندگی اصلا شوخی تو کارش نیس. مگر اینکه خودش بخواد مسخره بازی در بیاره وگرنه باقی اوقات خیلی جدیه... این موصوع به نظرم زیادم جالب نیس ولی خوب دیگه... همسرزندگیه دیگه.  مسئله اونجایی حاد می شه که میشنیم بازی کنیم حالا ور ق و حکم  یا تخته و اینا. همیشه سعی داره بگرده راه حل منطقی پیدا کنه و این در صورتیه که ماها (یهنی من و نسی و بابا و فامیل خودم) بازی و واسه سرگزمیش شروع می کنیم و رفع بیکاری، نه وایه فک کردن و منطقی بودن. وسطاش کلی خنده و شوخی و لوده بازی و کر کری خوندن و خلاصه خوش گذروندنه... کلا  می شه گفت راحتیم . خیلی راحت مثلا دست و رو می کنیم مثلا واسه اعتراض به بر نخوردن برگها و غیره.... ولی واسه اون این طرز بازی کردن خیلی عجیبه و عصبیش می کنه اینقد جدی بازی می کنه که بعضی وقتا می ترسم باهاش حرف بزنم یه چیزی بهم بگه تو جمع! یه دفعه می بینی همسرزندگی رفته تو فکر واسه یه برگ اومدن پایین یا یه مهره رو جابجا کردن! .... خلاصه کار به جایی کشید تو این تعطیلات که واقعا کفریم کرد و خیلی جلوی خودم و گرفتم که بهش نگم دیگه دوس ندارم باهاش بازی کنم، که در کمال تعجب دیدم برگشت  و بهم گفت از این به بعد هر وقت خواستی بازی کنی منو صدا نکن. خودت/ خودتون بازی کنین. اصلن حال نمی کنم با تو (یهنی من! ) بازی کنم!!!!

حالا بعدا بازم می نویسم الان کار دارم باید برم.....

 

۴۰- بی حسی.........

۱- مسخره ها......... 

 

 

اصلن حس نوشتن ندارم. اه........... 

 

 

بعدا اضافه شد:

دیدم خیلی بده ... شماره به این رندی اون وقت هیچی ننویسم!

خوب الان یه چیزی نوشتم دیگه..... D:

دل شوره بدی دارم... به خاطره شرایط همسرزندگی که دیشبم باهام راجع بهش حرفید به شدت دچار اعصاب خردی و بی حوصلگی مفرط تر شدم. خوب واسه اینکه این شرایط واسم بود الان دوباره زیاد تر شد  هی !!‌

به هر کی می گم می گه اشکال نداره صبر کن . خدا داره امتحانتون می کنه!‌ می گم من به ریشه بابام می خندم اگه بخوام تو امتحانی شرکت کنم!‌ در ضمن لازم به ذکر است خیلی وقته زمان امتحان تموم شده ولی ما کماکان داریم امتحان می دیم! خوب البته اینم بخاطره اینه که ما کلا خیلی پشتکار داریم!!!!!!!

یکی دیگه گفت چرا نم از نمی خونی . واسه همونه این طوری خدا باهات قهر می کنه!‌ می گم پس چرا فلانی که نماز به وقتش ترک نمی شه الان بعد از ۵۰ سال سن و ۳۰ سال خدمت و الان تو  بازنشستگی مجبورشده بره ............ . اون که دیگه نماز خونه. یعنی الان خدا با اون اشتیه که بیچاره الان اینقد مستاصله!  میگه حتما حکمتی داره!‌ اره و البته ما از حکمت ان بی خبرانیم (ایه ی سوره بی خبران)

من که می گم یا خدا یادش رفته همسرزندگی و منو  یا خوابش برده!!!!!!!!!!

جالب تر تر اینکه می گن بخاطره این حرفاته که خدا بهت نگا نمی کنه.....    می گم مگه نه اینه که همه بندگان در نظر خدا یکسانانند!!!!!!!