خوب هیچی ندارم که بنویسم. یعنی دارم. هزارتا. نمی دونم چه جوری بنویسم. از کجاش بشروعم. اینه که میگم هیچی ندارم بنویسم.
ولی روزای خسته کننده ایه. روزای ابری رو دوس دارم. دوس دارم صباش برم بیرون بقدمم. اگه میسر بسه روز خوبی میشه واسم. ولی این چن روزه که همش هم ابری بوده و نتونستم این کارو بکنم به شدت عصبی و کلافه هستم. تا حدی که امروز دیگه بغضم گرفته بود.
دوس ندارم این روزا بیام سر کار. دوس دارم خونه باشم. برم قدم بزنم. این ور اون ور و نگاه کنم. راستیتش چن روز هم هست که دلم می خواد بشینم خونه شیرینی بدرستم
بعضی وقتا می فکرم بشینم خونه و دیگه سرکار نرم و به زندگیم برسم. اصلا نمی فهمم چرا همسن و سالای من که ازدواج هم کردن و اینا ٬ حاضر نیستن خونه بمونن و دنبال کار می گردن. تا شکری نمی کنم که من بهر حال کار دارم و نباید دنبالش بگردم ولی به نظرم خونه بودن یه سری مزیتایی داره که سر کار نداره. البته من از تابستون متنفرم بخاطر گرماش و اینا. ولی اینقدم روزاش طولانیه که حاضر نیستم هم تو خونه بمونم تابستونا. ولی از طرفی هم پاییز و زمستون اصلا سرکار حال نمی ده. وقتی ساعت ۶ می رسی خونه انگار نصفه شب رسیدی. ادم می ترسه از تو کوچه خودشون رد شه بسکه هوا ترسناکه و هیچی معلوم نیس.
خلاصه اش که روزای بیخودیه. همش منتظر ۵شنبه جمعه هستم که اونم اینقد زود می گذره که نمی فهمم کی اومده اصلا. فقط جمعه ها شب که دارم می خوابم هی فحش می دم به خودم که دوس ندارم فردا برم سر کار
شادم که این روزها می گذرد.