Feeds:
نوشته
دیدگاه

زین پس این وبلاگ در آدرس زیر به حیات خود ادامه می‌دهد:

http://derazleng2.wordpress.com/

درازلنگ یک، بعد درازلنگ دو لابد، بعدش درازلنگ سه و… همین‌جوری هی می‌ری لِوِل ِ بعد. اسم بازیشم ماجراهای من و عموفیل‌ترچیه.

شتر ِ فیلتر درب منزل منم خوابید بلاخره. اولش فکر کردم بیام هرچی لغت ممنوعه تو این دو-سه سال نوک زبونم اومده و بعد از خوف فیلتر خوردمش رو به عنوان یک پست مستقل هوا کنم تا حداکثر استفاده رو از آبی که از سرم گذشته ببرم.

بعد دیدم کلا نمی‌تونم. بس‌که فیلتر ِ خودم از فیلتر مخابرات هم قویتره و تموم‌وخت با یه سیخ واستاده بالاسرم و مراقبمه. می‌خوام بگم من فیلتر لازم ندارم که باباجان. من خودم فیلترم، صافیم، الکم. 

اون آدمیم که طی ربع‌قرن زندگی، خودخوری و خودقیچی‌گری رو به خوبی آموزش‌دیده و بلدشده. الان چیزی ندارم که به توری الک کسی گیر کنه که. پودر و گردیم که از ظریف‌ترین و ریز‌ترین صافیام رد می‌شم.

دیگه این‌که آدرس بی‌فیلتر http://m.derazleng.wordpress.com/  رو دست‌به‌دست رد کنید به نفر بغلیتون. که وبلاگ از بین نمیره، فقط از حالتی به حالت دیگه تبدیل می‌شه.

پ.ن: کامنتدونی هم با اضافه کردن همون .m به اول آدرسش از فیلتر در میاد.

تو این وضع و حالی که مستاصل و درمونده شناسنامه‌ی هف-هش تا فیلم روی اکران رو می‌ذاری جلوت و هی بالا پائین می‌کنی بلکه انگیزه‌ای برای دیدن یکی‌شون پیدا کنی، دیدن فیلم «تنها دوبار زندگی می‌کنیم» نه تنها راضیت می‌کنه، بلکه دل‌گرمی بهت می‌ده که اگرچه فلان کارگردان ِ بچه‌معروف و بهمان استاد ِ سینما یکی پس از دیگری دارند فیلمای بیخود ِ یخ در میارن، ولی عوضش چندتا نیروی تازه‌نفس سی‌واندی ساله‌ هم وارد گود شدند که می‌تونی روشون حساب کنی و اسمشونو به‌خاطر بسپاری و کم‌کم جایگزین اسم‌ورسم‌دارای قدیمی بکنیشون.

مخصوصا کارگردان فیلم -بهنام‌ بهزادی- رو برای انتخاب بازیگرا تحسین می‌کنم. که جایی* خوندم یه‌روز بهنام‌ بهزادی پشت چراغ‌قرمز بوده با خانومش، بعد یه یارویی میاد رد می‌شه و بهنام درمیاد که اِ این همونیه که من برا فیلمم لازم دارم. خلاصه پیاده می‌شه می‌ره دنبال یارو و تو یه مغازه‌ای گیرش می‌ندازه و می‌گه که آقاجان بیا تو فیلم من بازی‌کن.

و بدین ترتیب علیرضا ‌آقاخانی که تا اون زمون مترجم زبان روسی تو سفارت روسیه بوده و اون‌روز رو حساب قضا و قدر از جلوی ماشین بهنام رد می‌شده، میاد می‌شینه تو قاب سینما تا ما بریم ببینیم و بپسندیم و هی بزنیم پشت دستمون که «عجب بازیگری» و «تاحالا کجا بودی تو».

البته که فیزیک و استخون‌بندی و خطوط چهره‌ی خاص علیرضا آقاخانی به‌صورت دیفالت باعث می‌شه آدم بپسنددش، اما وجدانا خودشم قریحه و جنم بازیگری رو داره.

بعد همین‌جا، رو همین نقطه بایس اعتراف کنم بابت این نوع انتخاب بازیگر به کارگردان ِ مزبور رشک و حسادت ورزیدم. که یه‌وختایی کنار خیابون، پشت‌چراغ قرمز، توی بقالی، روی پل‌عابر آدمیو می‌بینی که هیبتش-ترکیبش می‌گیردت و دلت می‌خواد کارگردان می‌بودی فقط واس خاطر این‌که آدمه‌رو برداری بذاریش جلوی دوربین و نشون مردم بدیش.

پناه‌ می‌برم بر خدا. ازین وسوسه‌انگیزتر و فرح‌بخش‌تر هم مگه کاری هست تو دنیا. که یه گونه‌ی نادر آدمیزاد رو از توی خیابون شکار کنی و ببری ببافیش به سناریو و داستانی که دلت می‌خواد.

اون‌وخ یه‌چیزی هم پس فضای سرد‌ و مه‌گرفته‌ی این فیلمه بود که موقع بیرون اومدن از سالن آدم خماری ندیدن یه صحنه‌ی عشخ‌بازی از زن‌ و مرد ِ نقش‌اول رو قویا حس می‌کرد.

می‌خوام بگم این‌همه سال فیلمایی دیدیم که عشقو توش بدون بهره‌برداری از بدن بازیگرا نمایش دادند بهمون و ککمون هم نگزید. اما این فیلمه بدجوری کم‌داشت سکانس ِ معااشقه رو. اصلا فیلتر آبی-‌خاکستری ِ زبر ِ ‌خسته‌ی نماهای مَرده جون می‌داد برای قاطی شدن با دختره‌ی رهای سرخوش ِ قرمز و صورتی پوش.

حیف. اینم روی هزار و یک آه و افسوسی که گریبان‌گیر ما و سینما و هنر و فلان و بیسار ِ این مملکته.

حالا این‌همه هندونه زیر بغل کارگردان و بازیگر و عوامل فیلم گذاشتم، بذار اینم بگم که شخصیت ِ شهرزاد توی فیلم بارها منو یاد آیدای نفس‌عمیق انداخت و خوب ازون‌ور سیامک هم بی‌شباهت به استاد ِ شب‌های روشن نبود.

کلا می‌خوام بگم نمیشه تنها دوبار زندگی می‌کنیم رو دید و یاد نفس‌عمیق و شب‌های روشن نیفتاد. البته که خیلی‌وختا آدم ساختمون-نقاشی- فیلمی می‌بینه یا موسیقی می‌شنوه که یاد اثر دیگه‌ای میندازدش و مادامی ‌که این یادآوری آزار‌دهنده نباشه، ایرادی هم برش وارد نیست، لابد.

نهایتا این‌که توصیه می‌کنم تنها دوبار زندگی می‌کنیم رو ببینید. جنس عشق و رابطه‌ای که تو این فیلم هست به ایده‌آلای من که خیلی نزدیکه و به نظرم عشق بین چهل‌ساله‌ها و بیست‌‌ساله‌ها، عشق بین آدمای خاکستری و آدمای صورتی٬ هیجان‌انگیزترین و لذت‌بخش‌ترین اقسام عشقه.

 که هم حال و هواتونو عوض میکنه، هم شاید مثل من یکی دو قطره اشک حین فیلم افشوندید و دلتون باز شد.

*یکی از شماره‌های قدیمی ِ چلچراغ

امروز ساعت سه محض کنجکاوی راه افتادیم بریم ببینیم شهر دست کیه. قصد پیاده شدن از ماشین هم نداشتیم و فقط می‌خواستیم مطمئن شیم که چقدر ایده‌ی راهپیمایی ِ امروز مسخره و ضایع بوده.

بعد رفتیم دیدیم از انقلاب تا آزادی دسته‌دسته افراد و ابزار و ادوات جنگی اوردند چیدند. کم‌وکسریشون فقط تانک و آرپی‌جی و کاتیوشا بود.

تجمعی هم درکار نبود طبیعتا. یعنی جو رعب و وحشت درحد دم در کوره‌ی یهودی سوزون ِ هیتلر بود. که آدم از توی صندلی ماشین و در هیبت یه رهگذر ِ عبوری هم غالب تهی می‌کرد از ترس. خود من حس می‌کردم دارم سربه‌سر جوخه‌ی اعدام میذارم و باهاشون شوخی افغانی می‌کنم. می‌خوام بگم جاش نبود آدم بوق اضافه بزنه یا یه وی نصفه نیمه نشون بده حتا.

خوب تو هم‌چین اوضاعی بازار دستگیری هم کساد بود و کوچک‌ترین حرکتی که می‌کردی رو هوا می‌زدنت می‌بردنت. جلوی ما یه دیویس‌شیش آلبالویی بود که یکی از سرنشینانش جوونی کرد موبایل در اورد فیلم بگیره از ادوات جنگی، بعد ظرف صدم ثانیه ده نفر ریختند کلیه‌ی سرنشینان ماشینه رو بسته‌بندی کردند به‌صورت پَک فرستادند برای بازداشت‌گاا.

همین‌دیگه. کلا خواستم به‌صورت زیرپوستی فحش داده‌باشم به تموم اینایی که جاشون گرمه و توی قوطی تلویزیون نشستند و برای خودشون قرار مدار تجمع و راه‌پیمایی میذارند و هیچ عقلشون قد نمی‌ده که تجمع خونه‌ی خاله نیست که هی پاشیم بریم که. حساب کتاب داره باباجان.

الان احساستون چیه که امروز یه‌سری بچه‌های پیشتاز جنبش رو دستی‌دستی فرستادید بازداشت‌گاا. هان؟ خوب همینه دیگه. تجمع پراکنده تو این جو نظامی فقط یه‌سری دستگیری و زخمی می‌ذاره رو دست جنبش. بیخودی یه‌چیزی رو هوا می‌پرونید بعد هزینشو ما بایس بدیم.

دیدین یه‌وختایی آدم اعصاب نداره بعد هی اطرافیان میان موی دماغ می‌شند و می‌خواند کمک کنند. که آدم سرشون داد می‌زنه ولم کنید باباجان تنهام بذارین. الان جنبش دقیقا هم‌چین جائی واستاده. جائی که دلش می‌خواد در اتاقشو ببنده و خودشو بندازه رو تخت و به‌حال خودش باشه. ریلکس.

تو اختشاشات اخیر، سر یه بچه‌ها -هم‌دانشگاهیمه- شیکست. بعد خون قل‌قل کنان می‌ریخت رو صورتش و چیک‌چیک از نوک دماغش می‌ریخت رو یخه‌ی پیرهنش و الی آخر. منم نقطه ضعف بزرگ زندگیم خونه. یعنی فوبیای خون و خون‌ریزی دارم.

اینه که گریان راه افتاده بودم دنبال این هی بهش می‌گفتم «وای خون»، «آخ داره خون میاد که»، «عجب خونی»، «چقدر خون». یعنی داشتم منهدم می‌شدم و فکر می‌کردم این الان می‌میره حتما. بعد بقیه بچه‌ها بهم گفتند بشین بابا تو، بپا خودت نمیری یه‌وخ.

می‌خوام بگم لحظه‌ای بود که نشستم و حس‌کردم به معنی کلمه «دیگه نمی‌تونم». رو نقطه‌ای بودم که ظرفیت و توانم تموم شده بود و گنجایش یه قطره بیشتر رو نداشتم دیگه.

واس‌خاطرهمین ویدیوی محاصره‌ی گاردیا توسط مردم رو که دیدم هم ناخوداگاه دل‌نگرون سر‌و‌کله‌ی گاردیه بودم. بعد به‌ خودم فحش دادم که احمق واسه سرشیکسته‌ی گاردیه دل نسوزون که این خودش سرها شیکونده تا به امروز.

اما دیدم یاللعجب که گاردیه واسه من تا اون لحظه‌ای منفوره که سوار موتوره و باتوم دستشه و تو موضع قدرته. اون‌جاست که هر بلائی هم که سرش دربیاد باکیم نیست. اما به محض این‌که از موتورش پیادش می‌کنند و کلاهشو درمیارند، ازش متنفر نیستم دیگه. بعدتر دستشو که رو سرش می‌گیره تا کتک نخوره، برام تبدیل به یه موجود گناهی می‌شه حتا. خلع سلاح و دست‌خالی که گیر میفته کنج دیفال، جونش برام مهم می‌شه دیگه.

یاد خودمون میفتم اصلا.

بدبختی اینه که تموم آدمایی که از سرشون خون میاد نگاهشون یه‌جوره. می‌خواد هم‌دانشگاهی آدم باشه، می‌خواد گاردی باشه. هردوشون یه‌جوریه هیبتشون که آدم روحیشو از دست می‌ده. فکر می‌کنی سرشیکوندن و خون‌ریختن کلا کار بیخودیه. تبصره و بند و استثنا هم نداره.

عاشورای ایرانی

از سی‌خرداد به‌این‌ور، به‌یاد ندارم این‌قدر داغون و زخم‌خورده شده‌باشم. دوباره اون‌ پریشونی و بهت روزای اول برگشته سراغم. از عصر که برگشتم خونه و پاهای آماس‌کرده و انگشتای دردناکمو از کفش‌ کشیدم‌بیرون، خبرای تلخ یکی‌یکی می‌رسند و انگاری  تازه مصیبت آغاز‌شده.

می‌خوام بگم خستگی و استرس اون تعقیب‌وگریزا همگی ماسید و موند تو جون و تنم. یه‌جا توی آزادی موقع فرار یه یارویی رو دیدم که هفت‌تیر به‌سمت مردم نشونه رفته‌بود، ته دلم‌لرزید اما باز خودمو دل‌داری دادم که «نع‌ دیگه نمی‌کشند که. اون مال روزای اول بود. الان نمی‌کشن می‌ترسونن فقط «.

بعد دوست‌داشتم بیام از قسمتای بانمک ماجرا و از شعارایی که طرفای ایستگاه متروی شریف دادیم بگم. از یه آقاهه که زل زد‌ تو چشم گاردیا و گفت «خوب ثواب کردین ظهر عاشورائیه». از اون‌ آقاهه که تو میدون توحید بچه‌ی یکی‌دو ساله‌ی سبزپوششو رو دوشش سوار کرده‌بود و جلوی باتوم به‌دستا و وسط معرکه‌ی شعار و اشکاور و تعقیب و گریز خرامان می‌رفت.

اما حیف. حالا دل‌مرده و خسته نشستم این‌جا و حس می‌کنم تموم ماجراهایی که تا این‌جا از سر گذروندیم، یه‌باره آوار شده ریخته رو سر و کولم.

داغ دلمونو تازه کردند باز. از سر شب هزار بار یاد اون شنبه‌ی خونین سی‌خرداد افتادم.

یاد عصر بیست‌وپنج‌خرداد. که هنوز بعضی شبا کابوسشو می‌بینم که تو میدون آزادی بین دود و آتیش و آژیر آمبولانس و جمعیت‌هراسون می‌دوئم و یکی فریاد می‌زنه که این‌جا یکیو کشتند.

بایس اعتراف‌کنم غافلگیر شدم. هیچ فکر نمی‌‌کردم دوباره آدم‌بکشند.

فکر نمی‌کردم عاشورایی که سال‌ها برام یه تعطیلی مضحک و مفرح بود مثل ده‌ها تعطیلی ِ توی تقویم، رو تبدیل به روز عزاداری ملی کنند.

دست‌مریزاد. خوب عاشورارو برامون بومی‌سازی و ایرانیزه کردین.

یک‌سری اتفاقات سریالی برای نانا افتاده، که الان یک‌سوم اندام‌هاش تو گچند. یعنی دچار عالی‌ترین نوع بدبیاری شده. فک‌کن مثلا امروز طی ماجرایی دستت بشکنه، اون‌وخ پس‌فرداش که با دست وبال گردنت سوار بر وسیله‌ی نقلیه درحال‌ترددی، تصادف کنی و صورت و پر و پاچت هم بشکنه.

بعد امشب هی به‌من می‌گفت توروخدا موقع رانندگی خیلی مراقب احتیاط باش و بنداز تو لاین یک و از پنجاه‌تا هم تندتر نرو که دونه‌دونه همین اتوبان‌های ملایم و نرم‌ونازک درون‌شهری قاتل‌ بالقوه‌ هستند و قابلیتشو دارند که یه‌روزی-شبی بفرستندت سینه‌‌ی قبرستون.

بعد آدم  تا رفیق گچ‌گرفتشو نبینه فکر می‌کنه تصادف‌ جرحی ماله مردمه فقط و باور نمی‌کنی برای خودت و دور‌وبریات هم احتمال وقوعش هست.

کلا گفتم مسئله رو مطرح کنم که درس عبرت بگیرید.

مخصوصا الان تو موقعیتی هستیم که از بعد سیاسی-اجتماعی هم جونمون ارزش داره و هرکدوممون که بمیریم، انگاری گل به‌خودی زدیم و آب ریختیم به آسیاب دشمن.

می‌خوام بگم تو یه جبهه می‌باس فعال باشیم و جنبشو همراهی کنیم، تو اون یکی جبهه هم دودستی بچسبیم به سلامت و تندرستی و قوای روحی و اینامون و از خودمون پرستاری و دل‌جوئی کنیم.

مثلا من الان دو ماه می‌کنه که تن‌پروری و لایف‌استایل باری‌به‌هر‌جهت رو گذاشتم کنار و روزی پنج کیلومتر می‌دوئم. حساب‌کردم تا این‌جای کار راست یه سفر رفت‌وبرگشت به قم دوئیدم.

شمام تو زندگیتون سعی کنید بدوئید. که لامصب اون‌قدری هورمونای شادی‌زا و مخدر براتون ترشح می‌کنه که همش رو ابرائید انگاری. مخصوصا سرخوشانه و یورتمه‌وار بدوئید و هم‌زمان موزیک دوبس‌دوبس گوش‌کرده و توهم بزنید تا به درجه‌ی ارغاسم در دو برسید.

اصلا جونورها رو نگاه‌کنید.

یه اسب واسه این خوش‌حاله که چهارنعل می‌دوئه. آهو هم همین‌طور. تاحالا آهوی ناراحت دیدین، یا شترمرغ ناراحت؟ کانگوروی ناراحت چی؟ ندیدین دیگه. چون اینا دونده‌های خوبیند.

عوضش پنگوئن‌ها یه‌غمی ته چشماشون موج می‌زنه همیشه. لاک‌پشت‌ها هم همین‌طور. واس‌خاطر این‌که دوئیدن بلد نیستن. که اگه بلد بودن ازین دل‌خستگی و رخوت در میومدن.

حالا گذشته از بحث جونورها، آقا عجب اوضاعی به‌هم‌زده مملکت. من همش هیجان‌زده و اینام. دیگه نرم‌نرم بوی پیروزی و آزادی داره به‌مشامم می‌خوره خدایی.

ما که از حالا تیممونو برای یک‌شنبه صبح بستیم، شمام سعی کنید خودتون و فک‌وفامیلتونو بیارید تا بریم سه امتیاز بازی خانگی عاشورا رو هم بگیریم.

ببینم چی‌کار می‌کنیدا، آ بارک‌الله.

نویز

تو تجمع اخیر دانش‌گامون از جمعیت جدا شده‌بودم و بافاصله واستاده‌بودم به تهیه ی فیلم از دریای خروشان بچه‌ها، محض یادگاری. بعد کلی تکنیک و جلوه‌های ویژه هم چاشنی کار کرده‌بودم و از در و دیوار بالا می‌رفتم تا زاویه مناسب باشه و اینا. اون‌طرف بچه‌ها به شدت شعار می‌دادند و درگیری بود و داستانی شده‌بود خلاصه.

بعد اومدم خونه فیلمارو بازبینی‌کردم دیدم یک کدومشون قابلیت نگهداری تو آرشیو و این‌که بعدها جائی عَلَمشون کنم رو ندارند.

واس‌خاطر این‌که یه پسره تموم مدت را افتاده‌بود دنبالم و تقریبا تو تموم فیلما صدای معاشرت‌کردنش هست. که تو پس‌زمینه صدای هیاهو و شعار و داد و فریاده، بعد یکی هم بغل میکروفون دوربین واستاده و دو دیقه یه‌بار میگه «خانوم ورودی چندی شما»، «کدوم دانشکده‌ای»، «می‌شه آشنا بشیم»، «من خیلی پسر خوبیما»، «چشونه اینا این‌قدر شلوغ می‌کنند، یاه یاه یاه». 

می خوام بگم صدای یارو هرچی صحنه‌ی حماسی از دریچه‌ی دوربین شکار کرده‌بودم رو زده با خاک یکسان کرده. کل ماجرا رو زیر سوال برده اصلا.

همچین آدمای سرخوشی پیدا می‌شند تو اون هاگیرواگیر.

بعد الان ما بچه محصلا اوضاع وخیمی هم داریم کلا. ببینید این چندوخ یا تعطیلی بوده یا بین‌التعطیلین یا تجمع یا اعتصاب، اون‌وخ یه ماه دیگم تحویل پروژست خیر سرمون.

می خوام بگم این ترم از بدترین ترم‌هائیه که تو دوران تحصیلم به چشم دیدم. اصلا دست‌ودل آدم به کار نمی‌ره. بسکی حس‌میکنی شرایط ناپایداره و جو غیرعادیه.

مخصوصا این ترم طراحی‌فنی دارم که اصلا عقلم قد نمی‌ده بهش. یعنی ازون مباحثیه که راستِ‌کار عمرانیاست و از ذهن لطیف و انتزاعی ما نباس انتظار بره که بشینیم ستون و تیرآهن و میلگرد اینا محاسبه کنیم که.

بعد الان تو مقطعی از زندگیم قرار‌گرفتم که خلاء یه دوس‌پسر ممتاز و پرکار عمرانی رو تو زندگیم حس‌می‌کنم. که بشینه مشقامو بنویسه برام. اصلا داشتن دوس‌پسر عمرانی از ملزومات تحصیل در رشته ی معماریه.

وگرنه همین‌جوری پیش‌بره بعید می‌دونم درسه رو بتونم جمعش کنم این ترم. مسئولیتشم با جنبشه اون‌وخ.

ای بابا ببینید چقدر هزینه دادیم برای جنبش ها. خدایی کی می‌خواد جواب‌گو باشه. حالا معنویاش هیچی، ضررای مادیشو پاشم چی‌کار کنم. باورکنید اون‌روز اندازه‌ی دویست سیصد تومن پول‌خورد فقط از لای نرده‌ها پاچیدم جلوی پای اینایی که با باتوم واستاده‌بودند دم‌ در دانش‌گا. قبلا هم یه عینک‌آفتابی ازین گوچی قلابیا شیکوندن ازم، اونم ده تومن از پشت چراغ‌قرمز خریده‌بودم. دیگه یه‌سری خورده ریزم بوده که سرجمع حساب‌کردم راست بیست سی تومن می‌شده. می‌خوام بگم این خسارتایی که زدندو بایس بدند بلاخره. همین‌جوری نمی‌شه که.

 حالا البته یه‌ ساندیس تو ون نیروی‌انتظامی دادن خوردم. یکی‌دو وعده نون‌و‌آب هم بعدا دادن و یه تلفنم به خرج اونا زدم که پول اینارو از حسابشون کم میکنم.

بزم بالماسکه‌ی ملی

برای اولین بار تو زندگیم، دلم خواست مرد می‌بودم.

مردی سیبیلو،  پُر پشم و پیلی، استخوان‌پهن و با آرواره و فک علی‌حده‌ زمخت مردانه.

اون‌وخ روسری حریر گلدار ِ مادر-خواهر-زن-زیدم رو سر می‌کردم و به کمپین من مجیدام می‌پیوستم.

که یکی-دو روزه می‌شینم عکس‌های* سرپوشیده‌ی مردان سرزمینم رو تماشا می‌کنم و اشک تو چشام حلقه می‌زنه، گاهی از فرط احساسات رقیق و این‌ها، گاهی از زور خنده. یعنی من مرده‌ی این سرخوشی و شوخ‌طبعی و فراغ‌بالیم که بینمون موج می‌زنه. من عاشق اونیم که سفره‌قلمکار کشیده به‌سرش. عاشق اونی که روسری دم دستش نبوده لابد و ملحفه سرکرده. عاشق اونی که لُنگ سرشه. اون‌یکی که سوئیشرتشو سرش‌کرده. اونی که چادرنماز مامانش سرشه و با سیبیلای از بناگوش دررفتش عشوه اومده.

می‌خوام بگم دست‌مریزاد. روسفیدمون کردین.

موقع تماشا‌کردن عکسا ته دلم قیلی‌ویلی می‌رفت و به‌غریزه حس می‌کردم دارم لحظات سرنوشت‌سازی از تاریخ مملکتمو تجربه می‌کنم.

خود ِ هفتاد سالمو ‌می‌دیدم که ضربان قلبم بالارفته و دارم واسه نوه‌هام قصه‌‌ی مردان و زنان چارقد به‌سر رو تعریف می‌کنم.

اصلا کسی چه‌می‌دونه. شاید سال‌ها بعد که خوش‌ و خرم و رها بودیم، تو تقویم یه‌روزی –اواخر آذر- روز بالماسکه‌ی ملی باشه. روزی که سفره‌قلمکار، چادررختخواب، روسری، ملحفه و پتو سرمون می‌کنیم و میایم تو خیابون.

می‌خوام بگم کمپین من مجیدام -بعد از شش ماه رنج و غم واندوه- رگه‌هایی فرح‌بخش از نشاط و طنازی داشت. انگاری یه فستیوال و جشن ملی از تو دِل جنبش درومده باشه.

کلیپشو روی یوتیوب تماشا کنید، که موسیقی و ترانش شبیه اون‌چه که تو این چند ماه روی کلیپ‌های جنبش دیدیم نیست و جنس دیگه‌ای داره.

و ببینید با بزمی که راه افتاده، چه ظریف و نرم و نازک داریم تجدید قوا و روحیه می‌کنیم برای روزهای پیش‌ رو.

کمپین من مجیدام ازون قسمت‌های تاثیرگذار و منحصربه‌فرد جنبشه به نظرم. ازون ماجراهایی که سینه‌به‌سینه نقل میشند و شاخ و برگ پیدا میکنند و داستان حماسی یه ملتی میشند.

یاد اسپارتاکوس میفتم، زمونی که سردار رومی اومد ببرتش تا به صلیب بکشدش. اون‌وخ برده‌ها یکی‌یکی بلند‌شدند و گفتند «من اسپارتاکوس هستم».

گاهی فک می‌کنم کی این همه بزرگ‌شدیم و قدکشیدیم؟ پارسال همین موقع‌ها تو بوفه نشسته‌بودیم و یه بچه‌های ارشد گلایه می‌کرد که ما ایرانیا خرد جمعی نداریم. میگفت تک‌تک آدما برای خودشون ممکنه تیز، عاقل و فرهیخته باشند. اما اون هوش‌جمعی که نیرومحرکه‌ی جامعست رو نداریم.

اون‌زمون همگی سر تکون دادیم و حرف طرف رو تاییدکردیم.

و هیچ‌وخ تصورشو نمی‌کردیم ظرف چندماه، به جایی برسیم که خرد جمعی پیداکنیم. که عقلامونو بریزیم رو هم و ایده‌ها و تکنیکای جدید دربیاریم هی.

که اونقدری هماهنگ عمل‌کنیم که خودمون شکمون ببره نکنه تو زندگی قبلی یه‌دور با هم تمرین‌کردیم تموم اینارو.

بشینید فیلمای شونزده آذر از شهرا و دانشگاهای مختلف رو تماشا کنید و ببینید چقدر هممون شبیه همیم. ببینید حرکت‌ها و شعارها و تکنیک‌هایی که زدیم عین همه. انگاری شب قبل همگی یه‌جا اردو زده باشیم و باهم مرور کرده‌باشیم برناممونو.

اینجوری هماهنگ‌شدیم که یادگرفتیم یه‌روز همگی ندا باشیم، یه روز مجید. و همینجوریه که داریم تمرین می کنیم فردا یه ملت باشیم.

*منبع عکس، گودر کسوف

گرداب

                   دیشب عده‌ای از حاضران در کنسرت فرزادفرزین، دست به اغتشاش زدند.

یک‌دسامبر

به ‌مناسبت روز جهانی ایدز، بذارین از خودم و ایدز براتون بگم.

البته من ایدز ندارم شکرخدا ولی آزمایششو یه‌بار دادم و بایس بگم اگه این مصیبت‌های آزمایششه، بدا به‌حال آدم اگه خودشو بگیره.

یعنی آستینمو زده‌بودم بالا و خانوم آزمایش‌چی هم روبه‌روم جاگیر شده بود. اون‌وخ تا دید موضوع آزمایشم ایدزه رو ترش کرد و بساطشو گذاشت زمین و رفت واستاد به پچ‌-پچ کردن با همکاراش. بعد مشغول وارسی دفترچه بیمم شد و گفت این عکس روی دفترچه شبیه خودت نیست و از کجا بدونم خودتی و اینا.

حالا اونم کِي؟ مرداد سال هشتاد و دو. زمونی که من تو آخرین ماه‌های هیفده سالگی بودم و یه جواب آزمایش اچ-‌آی-‌وی ایدز منفی برای تکمیل مدارک عزیمتم به قطب لازم داشتم. یعنی در اوج قداست و معصومیت و طفل بودن، یه مقدار با خانومه سر و کله زدم که «چرا خودم نباشم آخه. ببین دماغمو عین دماغ دختره‌ی توی عکسه. چش‌وابرو و دهنشم کپی مال منه. کلا منم دیگه».

بدبختی تو اون سن و سال آدم کارت‌شناسایی دیگه‌ای هم نداره که بتونه رو کنه.

به‌هرحال خانومه راضی‌نشد و گفت برو آقاجون من ازت آزمایش نمی‌گیرم. به‌نظرم می‌ترسید سرنگه کمونه کنه بره تو چشش اونم مثل من ایدز بگیره.

بدین ترتیب اومدم بیرون و مامانمو برداشتم بردم سروقتش. مامانه هم کارت‌شناسایی خودشو نشون داد و براش تعریف‌کرد که آره این بچمه، خودمم فلانم و شغلم بیساره، آزمایشم برا سفارت و پذیرش می‌خوایم به‌خدا وگرنه ما رو چه به ایدز، تا خانومه  بلاخره قبول‌کرد بیاد آزمایشم کنه.

البته هنوز باهام مشکل داشت و دل به‌کار نمی‌داد. یعنی با استیصال و تردید دوتا دستکش‌ روهم پوشید و مثل زباله باهام رفتار‌کرد تا یه‌وخ ایدزمالی نشه. آخرشم یه‌نگاهی انداخت که یعنی من‌که می‌دونم از تو جوب پیدات کردن اوردنت آزمایش ایدز بدی که.

منم تا روزی که بنا بود جواب آزمایشو بدند دل‌نگرون بودم که نکنه راستکی ایدز داشته‌باشم، پاشم چی‌کار کنم اون‌وخ. البته عقلم قد می‌داد که نه تزریقیم نه فراورده‌ی خونی استفاده‌کردم نه حرکت‌خاصی زدم. اما هی‌ فکر‌میکردم حالا کار یه‌بار می‌شه دیگه، اگه از شانس منه که همین‌جوری ابتدا به‌ساکن خودم در درونم ایدز تولید کردم.

حالا فرداشبم بناست یه کنسرت خيريه به‌نفع بیماران مبتلا به ایدز و بابت مبارزه با ایدز برگزار شه. خوانندشم این پسره فرزادفرزینه. البته صدایی نداره به‌اون‌صورت. اون‌وخ قیافه‌هم نداره که اقلا حض بصری‌ ببره آدم. ولی کنسرته دیگه. چهار تا آدم می‌بینین، چهار تا آدم شمارو می‌بینند. براتون ساز می‌زنند، می خونند، مه مصنوعی و رقص‌نور هوا می‌کنند. خوش‌ می‌گذره به‌هرحال.