۴۰- بی حسی.........

۱- مسخره ها......... 

 

 

اصلن حس نوشتن ندارم. اه........... 

 

 

بعدا اضافه شد:

دیدم خیلی بده ... شماره به این رندی اون وقت هیچی ننویسم!

خوب الان یه چیزی نوشتم دیگه..... D:

دل شوره بدی دارم... به خاطره شرایط همسرزندگی که دیشبم باهام راجع بهش حرفید به شدت دچار اعصاب خردی و بی حوصلگی مفرط تر شدم. خوب واسه اینکه این شرایط واسم بود الان دوباره زیاد تر شد  هی !!‌

به هر کی می گم می گه اشکال نداره صبر کن . خدا داره امتحانتون می کنه!‌ می گم من به ریشه بابام می خندم اگه بخوام تو امتحانی شرکت کنم!‌ در ضمن لازم به ذکر است خیلی وقته زمان امتحان تموم شده ولی ما کماکان داریم امتحان می دیم! خوب البته اینم بخاطره اینه که ما کلا خیلی پشتکار داریم!!!!!!!

یکی دیگه گفت چرا نم از نمی خونی . واسه همونه این طوری خدا باهات قهر می کنه!‌ می گم پس چرا فلانی که نماز به وقتش ترک نمی شه الان بعد از ۵۰ سال سن و ۳۰ سال خدمت و الان تو  بازنشستگی مجبورشده بره ............ . اون که دیگه نماز خونه. یعنی الان خدا با اون اشتیه که بیچاره الان اینقد مستاصله!  میگه حتما حکمتی داره!‌ اره و البته ما از حکمت ان بی خبرانیم (ایه ی سوره بی خبران)

من که می گم یا خدا یادش رفته همسرزندگی و منو  یا خوابش برده!!!!!!!!!!

جالب تر تر اینکه می گن بخاطره این حرفاته که خدا بهت نگا نمی کنه.....    می گم مگه نه اینه که همه بندگان در نظر خدا یکسانانند!!!!!!!

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد